بازطراحی بیمه

ایده‌ی این نوشته وقتی شکل گرفت که می‌خواستیم در شرکت برای سخت‌افزارها بیمه داشته باشیم. بیمه‌ای کم‌هزینه، در عین حال با بیشترین میزان جبران خسارت. در مسیر یافتن، ایراد شکل فعلی بیمه‌ها خودنمایی کرد؛ بیمه‌ها -به طور عام- به‌صرفه نیستند. چون شرکت‌های بیمه حق بیمه‌ها را فقط خرج خسارت نمی‌کنند:

  • هزینه‌ی جبران خسارت
  • هزینه‌های تبلیغات
  • حق مشارکت در فروش
  • تعهد پرداخت سود به سرمایه‌گذاران

این هزینه‌ها با فلسفه‌ی وجودی بیمه -آن‌طور که مشتری می‌خواهد- تعارض دارد. مشتری از بیمه می‌خواهد اگر حادثه‌ای پیش آمد، خسارتش کمینه شود. با این وصف چرا باید هزینه‌های دیگری سربار شود؟ پاسخ صریح‌اش این است که آدم‌ها از ناآگاهی آدم‌ها استفاده می‌کنند. مثلا از ترس آدم‌ها استفاده می‌کنند و یک تصادف با احتمال وقوع پایین، اما گران را (امید ریاضی بالا)، به قیمت کسری از آن خسارت به آدم‌ها می‌فروشند و آدم‌ها هم این را یک معامله‌ی پذیرفتنی تلقی می‌کنند، حتی اگر دو برابر قیمت واقعی بیمه پول داده باشند.

می‌شود گفت اساسا بیمه‌ها نباید شرکت باشند و منطقی نیست که بیمه صنعت باشد. ذات بیمه، به یک نهاد اجتماعی برای مدیریت ریسک‌های زندگی نزدیک است نه به یک صنعتی که بخواهد از گذرگاه خسارت‌های مردم، سود و اشتغال و غیره تولید کند.

از ۶ میلیون پولی که بابت بیمه می‌دهیم، تقریبا ۳ میلیون‌اش زیادی است

اگر دنبال «سود صنعت بیمه در ایران» بگردیم، اعدادی بین ۲۰ تا ۲۵٪ دست‌گیرمان می‌شود. داده‌ای پیدا نکردم ولی فرض کنیم ۲۵٪ هم هزینه‌های شبکه‌ی فروش و تبلیغات باشد، یعنی ما بیمه را ۱۰۰٪ گران‌تر از چیزی که می‌توانست باشد می‌خریم. بیایید این ساختار را تجزیه و ترکیب کنیم.

  • میلیون‌ها نفر بیمه را گران می‌خرند.
  • هزاران نفر در این بازار بیمه، صاحب شغلی می‌شوند.
  • کسری از خریداران بیمه، سهام‌داران بیمه‌ها هم هستند و سودی می‌برند.

از ترکیب گزاره‌های بالا به این قضاوت می‌رسم: صاحبان صنعت بیمه، هزینه‌های زندگی میلیون‌ها نفر را افزایش می‌دهند، تا با به دست آوردن جریان عظیمی از منابع مالی، منافع بزرگی به خودشان برسانند و حالا در کنارش منافع جزئی‌ای هم به سهام‌داران می‌پردازند. علاوه بر این که این سیستم معیوب به شکل روشنی از جیب اکثریت، پول را به جیب یک اقلیت ناچیز هدایت می‌کند، یک چرخه‌ی تقویتی منفی (negative reinforcement loop) بر علیه تعادل هزینه‌های زندگی ایجاد می‌کند. وقتی میلیون‌ها نفر به جای ۳ میلیون حق بیمه، ۶ میلیون بپردازند، این ۳ میلیون اضافه را بالاخره از یک جایی باید تامین کنند (جابجایی بار در سیستم، shifting the burden). راننده تاکسی از مسافرش، معلم از شاگردش، صاحب‌خانه هم از مستاجرش. بعد همین چرخه را ادامه بدهید. همه باید پول بیشتری از همدیگر بگیرند، چون نیاز به پول بیشتر دارند و همه چیز در چرخه‌ی گران‌تر شدن می‌افتد. حالا این چرخه که راه افتاد لزوما با پر شدن چاله‌ی هزینه‌ی بیمه متوقف می‌شود؟ نه! اثرات بعدی هم در راه است:

  • در این دور تسلسل افزایش قیمت‌ها، فرهنگ «به فلان دلیل قیمت رو بالا بردم» شکل می‌گیرد، و کنتور هم نمی‌اندازد. اگر کالای ۱۰۰ تومانی را متاثر از افزایش هزینه‌های زندگی، به درستی ناچار شدم ۱۱۰ تومان بفروشم و جامعه هم ناگزیر این گرانی را پذیرفت، خب اگر طمع کردم و در این فضای غیرشفاف ۱۲۰ یا ۱۳۰ فروختم چه؟ توجیه هم که دارم. می‌اندازم به گردن افزایش هزینه‌ها. مردم هم که امکان یا مجال محاسبه‌ی دقیق گران‌فروشی من را ندارند.
  • علاوه بر این وقتی چرخه‌ی گرانی از سر طمع چند دوری بچرخد و قیمت‌ها به شکل روشنی غیرواقعی بشوند، بین مردم احساس بازنده بودن و بی‌اعتمادی شکل می‌گیرد. و بعد آدم‌هایی هم که نمی‌خواستند بدرفتار باشند، می‌گویند «حالا که کسی با من منصفانه معامله نمی‌کند، من هم بی‌انصاف می‌شوم» و بدین سان چرخه‌ی گرانی باز هم می‌چرخد!
  • بیایید همین جا تمامش کنیم و وارد تاثیرات دیگر این چرخه نشویم. مثلا تعارضات اجتماعی، تاثیرات روانی، حس خوشبختی و شکوفایی، احساس ارزشمندی یا چیزهایی دیگری که به آدمی‌زاد و ارتباطش با محیط زندگی ربط دارد.

با این اوصاف افزایش هزینه‌های زندگی مردم، عاملی است که حرکت دادنش ساده است، اما متوقف کردن‌اش و تخمین تبعاتش نه. پس چنین طراحی‌هایی که علیه عموم مردم کار می‌کنند، شرافت‌مندانه نیستند. هرچند طراحان چنین بنگاه‌هایی، در جامعه آبرو و اعتبار دارند و خودشان را خدمت‌گزار مردم معرفی می‌کنند، اما واقعیت چیز دیگری است.

ایده‌ی یک مدل جایگزین

نهاد بیمه‌ای که:

  • شرکت نیست، سودی نمی‌دهد و زیان هم نمی‌کند.
  • هیچ تبلیغاتی نمی‌کند، هیچ شبکه‌ی فروشی ندارد و حق مشارکت در فروشی نمی‌‌دهد.
  • تنها وظیفه‌اش این است که حق بیمه‌ها را دریافت کند، خسارت‌ها را ارزیابی کند، خسارت‌ها را بپردازد و حق بیمه‌ها را برای آینده پیش‌بینی کند.
  • به نحوی حق بیمه می‌گیرد که همیشه از لحاظ مالی سر به سر باشد.
  • اگر دوره‌های بیمه‌ای یک ساله باشد، هر چند سال یک بار محاسبه می‌کند و اگر خسارت‌های پرداختی کمتر از حق بیمه‌های دریافتی بود، به مردم برمی‌گرداند. بنابراین یک ضربه‌گیر (Buffer) مالی دارد.
  • در هر دوره‌ی بیمه‌ای اگر خسارت‌ها بیش‌تر از حق بیمه‌های دریافتی بود، مابه‌التفاوت را دوباره دریافت می‌کند.

این مدل صنعت بیمه را از بین می‌برد؟

فرض کنیم که ببرد. چه اشکالی دارد؟

در یک رسانه‌ای مطلبی کار شده بود در ستایش افقی‌سازی شهرهای جدید و نکوهش عمودی سازی. یک نفر -احتمالا- از اهالی صنف آسانسور نظر گذاشته بود که «این ایده‌ی خطرناک، صنعت آسانسور کشور را نابود می‌کند!» گویی آدم‌ها قرار بوده در خدمت صنعت آسانسور باشند، نه برعکس. حالا ما اگر یک روز دیدیم خانه‌های افقی ارزان‌تر و دلپذیرتر هستند، تکلیف چیست؟ الزاما باید به خاطر صنعت آسانسور، قید این پیش‌رفت را بزنیم؟ بهتر نیست آن صنعت برود فرصت‌های جدیدی برای خلق ارزش در خانه‌های افقی پیدا کند؟

ماجرای بیمه هم این است؛ بیمه ساخته نشده که آدم‌ها در خدمت‌اش باشند. روزی که دیدیم بیمه به شکل فعلی خوب نیست، روز تغییرش است.

پی‌نوشت: بعد از نوشتن این مطلب به طور اتفاقی با بیمه‌ی تکافلی آشنا شدم. کلیات ایده‌ای که نوشتم بسیار شبیه این نوع بیمه است.

پرسش‌گران حوصله‌سر‌بر – پیش‌داوران جذاب

دیروز دوستم مطلبی از یک همکار قدیمی فرستاد. مطلبی که نویسنده‌ش تلاش کرده بود «تحلیلی» منطقی و منصفانه باشه، اما وزن سوگیری‌ش سنگین بود و قدری هم حرف ناروا داشت. بعد از دیدن این مطلب، به چیزهایی فکر کردم که ما در شبکه‌های اجتماعی می‌نویسیم، در تاکسی به بحث می‌ذاریم و در گعده‌های دوستی ایراد می‌کنیم. پرسیدم از خودم که چرا ما در مورد حرف‌های خودمون فکر می‌کنیم کاملا صحیح، منطقی و غیرقابل تردید هستن؟ چرا ما مطالب غیرواقعی رو راحت می‌پذیریم، تایید می‌کنیم و در بازنشر و داغ کردنش مشارکت می‌کنیم؟ قدری فکر کردم و به سرنخ‌هایی که قبلا خونده بودم سر زدم و به یک جمع‌بندی نسبی برای امروز رسیدم. ته این فکرها خلاصه شد در دو کلمه: پرسش‌گری و پیش‌داوری. این دو، شیوه‌هایی هستن که ما برای حرف زدن -یا حتی زندگی کردن- استفاده می‌کنیم.

«پرسش‌گر» شک می‌کنه، صبر می‌کنه، می‌کاوه، فکر می‌کنه، استنباط می‌کنه، تحلیل می‌کنه، دوباره می‌کاوه و می‌پرسه و روزها می‌چرخه در این چرخه، تا تصویری نسبی و موقت از واقعیت به دست بیاره. زمانی که این تصویر شکل می‌گیره، اندک رضایت و آرامشی ایجاد می‌شه، اما هیجان‌ و سرخوشی نه. و باز در زمانی دیگر، پرسش‌گر تصویری که ساخته رو با شک تخریب می‌کنه و باز از نو می‌کاوه.
«پیش‌داور» real-time نسخه‌ی قطعی و محکمی می‌پیچه. آدم‌ها این قاطعیت رو تشویق می‌کنن، دوپامین پاداش می‌ده و مغز محظوظ و سرخوش، پرونده رو می‌بنده، تا آماده‌ی پیچیدن نسخه‌ی بعدی و پاداش بعدی باشه.

چرا پیش‌داوری راحت‌تره؟

  • پرسش‌گر بودن فسفر سوزه و مغز ما برای این کارِ پرهزینه تکامل نیافته. مغز ما مستمرا سعی می‌کنه تصمیم‌ها رو با صرف انرژی کم‌تر بگیره. تصمیم‌های سریع و خودکار.
  • مغز حیوانی ما (limbic system) -که اغلب ایشون پشت فرمون رفتارهای ما نشسته- بسیار بهینه‌اس. با هزینه‌ای کم و سرعتی بالا قضاوت می‌کنه. ما به طور پیش‌فرض ناخودآگاهیم و مغز به این ناخودآگاهی تمایل داره، چرا که برای دائما خودآگاه بودن، مغز به چندین تا چند ده برابر انرژی نیاز داره.

چرا شانس دیده‌شدن خبرهای پیش‌داورانه بیشتره؟

  • مغز ما برای واکنش به تهدیدات تکامل پیدا کرده. ما با لایک و کامنت، پست‌هایی رو trend می‌کنیم که احساسات غلیظی مثل خشم، نفرت، ترس و غم شدید در ما ایجاد می‌کنن.
  • شبکه‌های اجتماعی کسب و کار هستن و نیازمند ترافیک بیشتر و الگوریتم‌هاشون برای انگیزش شدید احساسات با محتواهای extreme طراحی شدن.

چرا ما ناخودآگاه و بی‌غرض سوگیری می‌کنیم؟

  • ژن شجاعت و استقلال رای به فراوانی ژن محافظه‌کاری و قبیله‌گرایی نیست. ما در قبیله‌ها شانس بقا داشتیم، نه در تنهایی؛ مغز ما اینطور بقا یافت: قبیله‌هایی رو انتخاب کردیم که شانس بقامونو بیشتر می‌کردن؛ قبیله‌مون رو تقویت می‌کردیم.
  • آدمی‌زاد به درستی به نوازش و تایید شدن نیاز داره. در مواردی هم این نیاز رشد نامتعارف می‌کنه و می‌شه مهرطلبی.
  • ما در دام motivated reasoning می‌افتیم، دچار سوگیری ناخودآگاه می‌شیم و داده‌ها رو طوری تفسیر می‌کنیم که نتیجه‌ی دلخواه ما رو بدن. اون وقت ادعاهای متناقض و irrational به زبان میاریم، بدون اینکه متوجه باشیم.

با این گزاره‌ها می‌تونیم عینکی به چشم بزنیم و حرف‌ها و پست‌ها رو تحلیل کنیم.
ببینیم نویسنده پرسش‌گر بوده یا پیش‌داور؟ از new cortex کند و دردناک استفاده کرده یا از مغز سریع و بدوی؟ چه احساس غلیظی در دل‌مون داره هم‌می‌خوره یا به عبارتی شیب دیده شدن این مطلب با چه اهرمی زیاد شده؟ نویسنده شجاعانه در حال بیان حقیقتی هست؟ یا برای بقا به قبیله‌ای در حال پناه بردنه؟ یا شاید در حال ارائه‌ی خدمت متقابل به قبیله‌ش هست؟ آیا نشانه‌ای از همرنگ جماعت شدن و تایید شدن دیده می‌شه؟ آیا تفسیر سوگیرانه‌ای -خودآگاه یا ناخودآگاه- پشت متن نیست؟

آنچه نوشتم، تا حدودی فرمول تولید یک خبر جذاب و بحث‌برانگیز رو روشن می‌کنه. خبری که می‌تونه کاملا غلط، غیرواقعی، سوگیرانه، غیرمنصفانه و خالی از شجاعت و آزادگی باشه، اما صدها برابر بیشتر از یک خبر واقعی، صادقانه، منطقی و شجاعانه دست به دست بشه و آدم‌ها رو تحت تاثیر قرار بده.

ما غالبا ناخودآگاهیم

و در این ناخودآگاهیِ غیرمغرضانه، قضاوت می‌کنیم و توهین می‌کنیم، و حتی به آدم‌هایی که از نزدیک باهاشون زندگی کردیم و به شرافت‌شون باور داریم برچسب می‌زنیم. چرا که این مغز ناخودآگاهِ عزیز، برای بقای ما در تلاشه. این مغز می‌گه اگر به فلانی که همه فحش می‌دن فحش ندی، فردا که حکومت عوض بشه بقات -بخونید موقعیت اجتماعی و اقتصادی- در خطره. اگه مطلبی که علیه فلانی نوشته شده رو لایک و ریتوییت نکنی یا خودت درباره‌ش پست تندی ننویسی، از محبت و حمایت دوستانی که بقای تو رو می‌تونن تامین کنن -بخونید فرصت‌های شغلی رو می‌تونن بهت پیشنهاد بدن- محروم می‌شی و از جمع‌شون مطرود. این‌گونه می‌شه که مغز بدوی ما، در حالی که مغز انسانی‌مون کاملا خواب و بی‌خبره، از روی تعقل و انصاف رد می‌شه و ما ندانسته در حلقه‌‌ای می‌افتیم که زمان بیرون اومدن ازش معلوم نیست. گاهی هم تازه وقتی خودآگاه بشیم، مثل کسی که در جوب افتاد و تا خونه شنا کرد، به مسیر قبلی ادامه می‌دیم.

کل این مطلبی که نوشتم ظاهرا یک مطلب پرسش‌گرانه و حوصله‌سربر بود و ببخشید که نه نوازشی کردم، نه قبیله‌‌ای رو ستودم و نه حتی با یک توهین ناقابل، برچسب، ادعای بی‌اساس و دهن‌پرکن، افشاگری، و رای قاطع، احساساتی غلیظ در دل شما، و ترشح دوپامینی در مغزتون ایجاد نکردم.

آب خنک، غذای گرم

به نام خدا

در مقدمه بگویم که از این یادداشت و بقیه یادداشت‌ها درباره‌ی کار، چند هدف ساده دارم: یکی نظم دادن به ذهن خودم درباره‌ی چیزهایی که تصور می‌کنم یاد گرفته‌ام، دیگر به دست آوردن فرصت گفتگو با دوستانم روی موضوع و شنیدن ایده‌های دیگر، و در نهایت ارجاع دادن به نوشته در زمان لازم، به جای بارها شفاهی و خلاصه یا ناقص تعریف کردن آن.
حرف بدیهی دیگر این است که هر یادداشتی، تا آن لحظه‌ای که منتشرش کرده‌ام به نظرم ارزش گفتن داشته و به هر حال تاریخ انقضایی دارد. اگر خواندید و احساس کردید تکه‌ای از پازل فکرهای در حال شکل گرفتن خودتان را پیدا کرده‌اید، احتمالا در زمان مناسب مطلب مناسبی را دیده‌اید، در غیر این‌صورت وقتی بوده که صرف شده.

بگذارید چند وضعیتی که در کار کردن تجربه کرده‌ام و به شکل خوبی در خاطرم مانده را برای‌تان توصیف کنم، بعد درباره‌ی حس مشترک آن وضعیت‌ها ایده‌ای را بنویسم. به علاوه لازم است این را بگویم که هرجا از یک احساس غیر مثبت حرف زدم، آن احساس متوجه «دیگرانی» نیست، نتیجه‌ی توان و تصمیم‌های خودمان در برهه‌ای بوده.

وضعیت اول: دلچسبی شب-شرکت-مانی
آن اوائل، کار که در شرایط سختی قرار می‌گرفت و تصمیم می‌گرفتیم شب را هم بمانیم در شرکت، برای استراحت کارمان آسان نبود. هم پیدا کردن فضا و امکانات مناسب برای خوابیدن سخت بود و هم امکان دوش گرفتن وجود نداشت. همه -منظورم بیست نفری که بودیم- هم حسابی سرمان شلوغ بود و فرصت فراهم کردن شرایط مناسب را نداشتیم. آن دوران اگر پتویی از یک گوشه‌ای پیدا می‌کردم و کاپشن‌ام را بالش می‌کردم و در گوشه‌ای می‌خوابیدم، در مورد رسیدن صبح، احساس امنیت و آسودگی کافی نداشتم. ناخواسته کیفیت خواب صبح‌ام پایین می‌آمد و از زمانی که آفتاب می‌زد، نیمه‌بیدار انتظار می‌کشیدم که ۷ صبح، یکی از بچه‌ها قبراق و سرحال برسد و من هم دیگر ناچار روز کاری‌ام را شروع کنم. از این بابت احساس درک نشدن و تنهایی می‌کردم. دقیقا در همین شب‌ها، بعضی از بچه‌ها که لزومی نداشت بمانند، دیرتر می‌رفتند، حواس‌شان به تهیه‌ی شام بود و به صورت کلامی انرژی می‌دادند؛ این بسیار انرژی بخش و دلگرم‌کننده بود. بعدها که امکانات شب-مانی را فراهم کردیم، شبی که در شرکت در رختخواب گرم و نرم، در یک اتاق نسبتا مستقل سر روی بالش می‌گذاشتم، با وجود خستگی پرکاری، احساس شیرینی را تجربه می‌کردم از بابت توجهی که به حال کسی که لازم است شب در شرکت بخوابد شده و احتمالا از این حس، حس‌های مثبت دیگری مثل امید، ارزشمند بودن و قدردانی شاخ و برگ می‌گرفت.

وضعیت دوم: حضور ارزشمند کارپرداز
تا زمانی که شرکت به صد نفر نرسیده بود تقریبا کارپردازی نداشتیم. ما بودیم و یک عالمه کار عقب مانده که باید بیرون از شرکت انجام می‌دادیم و خب البته انجام نمی‌دادیم. مثلا اگر باید یک وقت یکی دو ساعته می‌گذاشتم که مشکل فنی ماشین را با یک هزینه جزئی رفع کنم و برگه معاینه فنی را بگیرم، چون فرصتش را پیدا نمی‌کردم، انجام نمی‌دادم و بارها به خاطر نداشتن معاینه فنی جریمه می‌شدم و آن مشکل فنی جزئی هم به یک مشکل کلی تبدیل می‌شد و در نهایت با یک هزینه مالی و زمانی بیشتر انجام‌اش می‌دادم. مثال دیگر انجام یک کار اداری است که آن‌قدر انجام نمی‌دادم که دیگر غیر قابل انجام می‌شد و تبعاتی پیش می‌آمد. یا نمونه‌ی دیگر این که اگر گرفتن نوبت دندانپزشکی کار ساده‌ای نبود، آن‌قدر به تعویق می‌انداختم که آسیب جزئی تبدیل به آسیب کلی می‌شد. این دست‌تنها بودنِ بچه‌های پرکار با وجود علاقه‌ای که به کارشان در شرکت داشتند، اضطراب و حس مورد بی‌توجهی واقع شدن ایجاد می‌کرد. تا این که گذشت و دورانی رسید که عمده‌ی کارهای بیرونی را می‌شد سپرد به جناب کارپرداز. حالا هر بار که کاری را می‌سپرم، همزمان چند احساس خوب را تجربه می‌کنم از بابت این که می‌توانم روی مسئولیتم در شرکت متمرکز باشم و خاطرم از بابت کارهای دیگر آسوده باشد.

وضعیت سوم: شرایطی به خوبی خانه
شرکت از همان روزهای اول شبیه خانه بود. کف شرکت فرش و موکت است. هر جا بخواهیم می‌نشینیم روی زمین و با دوستان‌مان حرف می‌زنیم. صبح که می‌آییم سفره‌ی صبحانه پهن است و ظهر سفره‌ی ناهار با غذاهای خانگی. عصر هم هر وقت گرسنه و تشنه باشیم آشپزخانه‌ای هست که چیزهای مختلفی در آن می‌شود پیدا کرد. رفتار همه با هم محترمانه و مشفقانه است و ربطی بین محترم بودن آدم‌ها و مسئولیت شغلی‌شان نیست. خسته که بشویم جایی برای دراز کشیدن هست. مریض که باشیم، دوستانی هستند که همدلانه جای خالی‌مان را پر کنند. اتفاق تلخ و شیرینی اگر برای کسی بی‌افتد، تنها نیست. ذهن که خسته بشود، روی میزها یا در گوشه و کنار شرکت چیزهایی برای بازی کردن پیدا می‌شود. پدر و مادرها بدون محدودیتی بچه‌های کوچک‌شان را می‌آورند شرکت و در کل چهره‌ی شرکت شبیه خانه‌ای است که یک عالمه دوست دور هم جمع شده‌اند و با کامپیوترهای‌شان کارهایی می‌کنند. فراهم کردن چنین شرایط محیطی‌ای برای دویست و پنجاه نفر و حفظ فرهنگی که توصیف‌اش کردم کار آسانی نبوده و هر بار که به این خانه بودنِ شرکت فکر می‌کنم، دلم می‌خواهد ایمیلی برای همه‌ی بچه‌ها بفرستم و از چیزی که ساخته‌اند تشکر کنم.

حالا بگذارید چیزی را که چند روز پیش از محمدرضا شنیدم برای‌تان تعریف کنم.

تعریف می‌کرد که یک افسر نظامی تعریف می‌کرده که رساندن آب خنک و غذای گرم به خط مقدم جبهه‌ی جنگ موضوع خیلی ظریف و مهمی است. تا وقتی که سربازها در خط مقدم آب خنک و غذای گرم به دست‌شان برسد، اطمینان خاطر دارند که اوضاع عقبه خوب است و با دل قرص می‌جنگند. فرامتن آب خنک و غذای گرم برای آدم‌های جبهه‌ای که زیر آتش است، این است که: «خاطرتان آسوده، همه چیز فراهم و تحت کنترل است. برای موفقیت چیزی کم نداریم و ما این پشت حواس‌مان به احوال شما هست».

شنیدن این مفهوم جالب، انگیزه‌ی نوشتن این مطلب بود و بعد از آن فکر می‌کنم زیاد با این عینک به کار در شرایط سخت نگاه کردم. شما هم تجربه‌ی رسیدن یا نرسیدن آب خنک و غذای گرم به خط مقدم را داشته‌اید؟ اگر دوست داشتید بیایید در موردش گفتگو کنیم؛ دوست دارم چیزهای جدیدی یاد بگیرم.

چیزهایی که در دو سال زندگی تنهایی تجربه کردم

پاییز ۹۷ به دلایل مختلف و متعددی تصمیم گرفتم در اواخر سومین دهه زندگی، زندگی تنهایی را تجربه کنم. مثل این سفرهایی که آدم می‌رود تا ببیند چه می‌شود و فقط احتمال می‌دهد که سفر خوبی خواهد شد اما این که چه می‌شود و چه خواهد دید را نمی‌داند. در خانه‌ای ساکن شدم، بدون وسیله‌ی خاصی. فقط از خانه پدری یک قالی ۶ متری دستباف که مادربزرگم بافته بود، رختخواب، لباس‌ها و وسایل شخصی‌ام را برداشتم و مادرم هم چند ظرف برایم کنار گذاشت و زندگی را در یک واحد از بلوکی ۴ واحدی شروع کردم.

به نزدیک‌ترین میوه‌فروشی محل رفتم، قدری پرتقال مازندران و انار شهرضا خریدم و رفتم در خانه همسایه‌ها. به اولی گفتم «این انار شهرضا هست، ناقابله» و به دومی هم گفتم «پرتقال از مازندرانه، برای شما آوردم» برای سومین همسایه هم که قیافه‌ی آویزان‌اش داد می‌زد از حضور یک مجرد در بلوک خوشحال نیست چیزی نگرفتم چون دیپلماسی هدیه روی او کار نمی‌کرد و موضع‌گیری مناسب در برابر او فعلا بی‌محلی بود تا اخم‌هایش را باز کند. این اولین قدم‌های من برای رساندن پیام صلح و دوستی به همسایه‌ها بود.

اولین شبی که در خانه خودم خوابیدم سکوت و آرامش محله محسوس بود و خالی بودن خانه از یک مهمانی احتمالی یا شلوغی نوه‌ها حسابی به چشم می‌آمد. برای من که ساعت‌های پرفشار و زیادی از روز را با افراد بسیار زیادی تعامل کاری داشتم و به خلوتی برای بازیابی انرژی نیاز داشتم تجربه تازه و جالبی بود. کم کم چیزهایی را تجربه کردم که اینجا می‌نویسم تا برای خودم بماند، وگرنه که قرار نیست که این تجربه‌ها لزوما برای کسی کاملا مفید یا مضر یا مطلقا درست یا غلط باشد. این صرفا مجموعه‌ای از اتفاقاتی‌ است که در یک زمانی برای یک نفر در یک گوشه‌ای از این دنیای چند میلیارد نفری در شرایط خاص خودش رخ داده و نه احتمالا چیزی بیشتر.

نیاز به غذا، برای بقا

چند ماه اول خیلی به تغذیه توجهی نکردم و وزن کم کردم. همیشه صبح و ظهر را شرکت بودم و فقط شام و گاهی جمعه‌ها خانه خودم بودم. یک ماه اول را سر راه خانه، یک غذایی از بیرون می‌گرفتم. تا اینکه خواهرم برایم یک اجاق گاز تک شعله هدیه آورد، که اگر نمی‌آورد تاریخ طور دیگری رقم می‌خورد و معلوم نبود کی به آشپزی رو می‌آوردم. به مدت یک سال انواع غذاهای تخم مرغی، ماکارونی، خوراک‌ها و غذاهای ابداعی ساده که اتفاقا خیلی هم خوشمزه هستند را پختم. تا این که یک روز از غرفه‌ای در باسلام، یک چاقوی دسته چوبی زنجان خریدم و فصل جدیدی در آشپزی‌ام شروع شد. نه به معنای این که غذاهای جدیدی بپزم، بلکه سهم آشپزی به نسبت سهم غذای بیرونی خیلی بیشتر شد. حالا دیگر پوست کندن سیب زمینی و خرد کردن گوجه‌ها و فلفل دلمه‌ای از یک کار سخت و زمان‌بر تبدیل شده بود به یک کار جالب و سریع و همین چاقوی ساده، کیفیت و کمیت تغذیه‌ام را بهبود داد. نقطه عطف بعدی آشپزی‌ام، هدیه گرفتن یک ماهیتابه چدنی بود. وقتی بشود غذا را بدون ترس سوختن به حال خودش رها کرد انگیزه غذا پختن خیلی بیشتر می‌شود. این ماهیتابه هم میزان آشپزی‌ام را تقریبا دو برابر کرد.

آشپزی در ابتدا یک کار حساب می‌شد. زمانی را می‌گرفت و ذهنم را مشغول خودش می‌کرد. اما به مرور که به خیال خودم به مقوله‌ی پختن و ویژگی‌های فیزیکی مواد غذایی مختلف تسلط بیشتری پیدا کردم، آشپزی را بدون زحمت همزمان با کارهای دیگر انجام می‌دادم. جدا از غذاهای پختنی، از گزینه‌های محبوب شام، غذاهای حاضری می‌خوردم. نان و پنیر و گردو و سبزی که سبزی‌اش را ارگانیک در باغچه کشت می‌کنم، یک غذای سالم و سریع است.

آشپزی البته همیشه دوران اوج و فرود خودش را داشت. گاهی پیش می‌آمد که برای یک ماه آشپزی را کنار می‌گذاشتم بدون دلیل خاصی. حتی در مورد نوع غذاها هم یک تمرکز خاصی سراغم می‌آمد که یک ماه روی غذاهای تخم‌مرغی تمرکز می‌کردم، یک ماه روی انواع ماکارونی، یک ماه روی خوراک‌های صیفی‌جات. این مدل تمرکز محور البته ریشه‌اش آنجا بود که ناخودآگاه هزینه ذهنی تصمیم‌گیری در مورد غذا را می‌خواستم برای خودم حذف کنم و می‌گفتم «خب امشب چی بپزم؟» و ذهنم سریع می‌گفت «همان غذای دیشبی را.»
در کل در این دو سال با آشپزی در حدی که بتوانم زنده و سالم بمانم آشنا شدم. چیزی که در گذشته اصلا تجربه نکرده بودم.

تمایل اشیاء به قرار گرفتن در جاهای بی‌ربط به خودشان!

گویی اشیاء دوست دارند در جاهای مختلف و بی‌ربطی قرار بگیرند و آدم را وسیله‌ی تحقق این تمایل‌شان می‌کنند 🙂 یکدفعه نگاه می‌کردم و می‌دیدم که هیچ چیز سر جای خودش نیست. آن وقت یک نصف روز جمعه صرف این می‌کردم که هر چیزی را سر جای درستش بگذارم، برگ‌های گل‌ها را جمع کنم و به جارو و گردگیری بپردازم. پیش از این درکی درستی از حجم کار لازم برای مرتب نگه داشتن یا مرتب کردن خانه نداشتم. خیال می‌کردم خانه خودش همین‌طوری مرتب بوده و هست و خواهد ماند. دشواری صرف زمان برای مرتب کردن خانه به این صرافت انداختم که چه باید بکنم و به یک راه‌حل ساده و سخت رسیدم: «خانه مرتب می‌مانَد اگر پیوسته هر چیزی را که برمی‌داریم، سریع به جای خودش برگردانیم.» با رعایت این قاعده همیشه خانه مرتب خواهد ماند.
گاهی هم پیش می‌آید که به هر حال خانه به هم ریخته است و یکدفعه قرار می‌شود مهمان بیاید. یک راه حل ۱۰دقیقه‌ای این است که همه‌ی چیزهای نامرتب را به صورت فله‌ای به جاهایی که در دید نیستند (مثل داخل کابینت و اتاق) منتقل کنم (یا بریزم) و تمام.

اما ظرف‌ها

سخت‌ترین قسمت خانه‌داری برای من، شستن ظرف‌هاست. چیزی که هنوز با آن کنار نیامده‌ام. آخرین باری که ماهیتابه را شستم سه ماه پیش بود. هر بار آن را آب می‌گیرم و غذای بعدی را در آن می‌پزم. بشقاب و قاشق‌ها را هم آنقدر در ظرفشویی تلنبار می‌کنم که پر بشود و مجبور شوم ماهی یک بار ظرف‌ها را بشورم. از هر ظرفی ۱۲ عدد دارم و تا وقتی که ظرف تمیز داشته باشم دست به شستشو نمی‌زنم. آنقدر پرداخت این «بدهی ظرفی» را به تاخیر می‌اندازم تا در نهایت ماهی دو ساعت از وقتم را یکجا صرف شستن بکنم.
بهترین راه‌حل البته خریدن یک ماشین ظرفشویی است که به خاطر مصرف آب بالا -یا به عبارتی اسراف بالای آب- هنوز با خودم کنار نیامده‌ام که بگیرم، ولی احتمالا در پروسه‌ی تسلیم شدن هستم تا این مشکل را هم حل کنم.

شستن و اتو کردن لباس‌ها

تا یک سال لباس‌هایم را با دست می‌شستم. به صورت کاملا توزیع شده در طول هفته. هر صبح که دوش می‌گرفتم یکی دو تکه لباس را در تشت می‌انداختم و شب می‌شستم‌شان. اما کار زمان‌بر و پردردسری بود. یک مینی‌واش خشک‌کن دار گرفتم و آسوده‌تر شدم. دیگر لباس‌ها را جمع می‌کنم و جمعه‌ها یکجا می‌شویم. علاوه بر ماشین لباسشویی، بند رخت آپارتمانی هم ابزار خیلی خوبی بود که یک روز به طور اتفاقی در explore باسلام دیدم و خریدم. تا قبل از آن، زمستان که لباس‌ها بیرون خشک نمی‌شد، بدون بند رخت ناچارا حجم لباس شستن‌ام را محدود می‌کردم به مساحت قالی ۱۲ متری! لباس‌ها را روی زمین پهن می‌کردم.

اتو… اما اتو از آن سخت‌ترین کارهای زندگی‌ است. مثل ظرف شستن. حوصله سربر و کسل‌کننده؛ در این مورد تا جایی که توانستم صورت مسئله را حذف کردم. سبک لباس پوشیدنم را عوض کردم که لباس‌های اتو-لازم کمتری داشته باشم و آن لباس‌هایی که اتو می‌خواهند را هم سر راه به اتوشویی می‌سپرم تا زحمت‌اش را بکشد.

هنر خریدهای روزمره

مثل همه‌ی کارهای دیگر خانه‌داری که کم کم یاد گرفتم باید با خلاقیت و سبک خاصی به صورت توامان انجام‌شان بدهم، شبیه اجرای یک هنر و نه شبیه حل کردن یک مساله ریاضی، انجام خریدهای خانه هم یک هنر است. هرچند از روغن طبیعی تا نان را از غرفه‌های باسلام اینترنتی سفارش می‌دهم ولی چیزهایی شبیه میوه یا اقلام محدود دیگری که از سوپرمارکت یا دیگر فروشگاه ها باید تهیه کنم را در مسیر رفت و آمد به کار تهیه می‌کنم و با هدف انجام یک خرید به ندرت از خانه خارج می‌شوم. لیست خرید خاصی هم معمولا ندارم. از میوه‌فروشی چیزهایی را می‌خرم که جلوی چشم باشد و از سوپرمارکت هم همینطور. از اقلام بهداشتی هم همیشه زیاد می‌خرم که به این زودی‌ها تمام نشود. هرچند خود خرید کردن مخصوصا از میوه‌فروشی و سوپرمارکت محل که با هر دوشان دوست‌ام را دوست دارم ولی با این سبک از مدیریت خریدهای روزمره، احساس می‌کنم که برای خرید کردن دارم وقت خاصی اختصاص نمی‌دهم و از این بابت راضی‌ام.

اختراعی به نام یخچال

بعد از چهارده ماه وقتی کم کم به این نتیجه رسیدم که به نظر می‌رسد یخچال در زندگی ضرورت دارد، یخچالی تهیه کردم. پیش از آن همیشه به اندازه مصرف روزانه‌ام هر چیزی را می‌خریدم. اما در نهایت به این جمع‌بندی رسیدم که وقت زیادی صرف خرید می‌شود و یخچال می‌تواند در زمان گذاشتن برای خرید صرفه جویی کند. علاوه بر به دست آوردن امکان نگه‌داری مواد غذایی در طولانی مدت، یخچال آب را هم خنک نگه می‌دارد که امکان خوبی است. قبل از یخچال تقریبا هر روز به میوه‌فروشی یا سوپرمارکت سر می‌زدم ولی بعد از آن دیگر کمتر. این کاهش معاشرت از معایب یخچال بود برای من، اما در کل یخچال وسیله خوبی است.

مراقبت‌های فنی خانه

عوض کردن یک شیر آب، تعویض شیلنگ باغچه، راه انداختن کولر، انجام یک کار برقی ساده، اتصال یک لوله آب، بررسی پشت بام در زمستان و کارهای این‌چنینی در خانه پدری معمولا توسط بچه‌های خانه تجربه نمی‌شود. همه این کارها وقت‌گیر و ضروری هستند و برای خیلی‌ها جزء کارهای دوست‌نداشتنی قرار می‌گیرند ولی چون کارهای فنی را دوست دارم، خودم انجام شان می‌دهم و با بابایم هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. گاهی هم یک کاری پیش می‌آید که باید به همسایه‌ها بگویم انجام بدهند و خود این دیالوگ برقرار کردن که منجر به انجام آن کار بشود هم یک جور مهارت زندگی است.

بیماری در تنهایی

مریض شدن در تنهایی، از آن چیزهایی هست که باید هرکس قبل از مردن تجربه کند. خودت هستی و خودت. حالا باید بتوانی در حالی که مریض هستی هم روحیه‌ات را حفظ کنی هم از خودت مراقبت کنی. تجربه‌ی شیرینی نیست، آنچنان سخت و محال هم نیست، اما خیلی چیزها در مورد زندگی و شاید هم مرگ به آدم یاد می‌دهد.
یک شب مریضی عجیب و سخت و از جنبه‌ای ترسناک را در تنهایی تجربه کردم. شب عجیبی بود که شاید یک موقعی در موردش نوشتم.

مهمانی‌ها

تجربه‌ی تدارک دیدن مهمانی هم تجربه خوبی است. از مهمانی خانوادگی تا مهمانی دوستان و همکاران. یک مهمانی شلوغ، حداقل یک روز آمادگی و تدارکات نیاز دارد. مرتب کردن خانه، آماده کردن لوازم، انجام مقدمات، آشپزی احتمالی، مدیریت زمان، پذیرایی، وقت گذراندن با مهمان‌ها و در نهایت برگرداندن خانه به حالت عادی. به نظرم مهمانی هنر انجام مجموعه‌ای از همه کارهای خانه‌داری است در یک روز، بدون این‌که فشاری به خودمان بیاوریم.

ارتباط با همسایه‌ها

فهمیدن خواسته‌ی همسایه‌ها مهم است. مثلا یک همسایه برایش مهم بود که باغچه مشترک را به نوبت همه آب بدهیم ولی این را نمی‌گفت و من هم نمی‌دانستم و دیر متوجه‌اش شدم. به جایش یک شیر آب نصب کردم که آب دادن باغچه خیلی راحت بشود و جبران زحمت‌ش شده باشد و خودم هم بعد از آن مشارکت کردم. با همسایه‌های بلوک و هم همسایه‌های محل به مرور زمان دوست شدم. با هر کدام‌شان یک جور. چیز دیگری که یاد گرفتم این بود که در همسایگی گذشت کردن و خوش اخلاقی لازم است وگرنه اوقات آدم تلخ می‌شود گاهی از کم‌توجهی همسایه‌ها به حقوق همدیگر.

کارهایی برای افزایش روحیه

تنهایی زندگی کردن به هر حال گاهی دل آدم را افسرده می‌کند. برای افزایش روحیه‌ام کارهای مختلفی می‌کنم. از سر زدن به خانواده و دوستان و مهمان دعوت کردن و ورزش کردن گرفته تا کتاب خوب خواندن، گل و گیاه جدیدی برای داخل خانه یا حیاط تهیه کردن و رسیدگی به گل و گیاه‌ها. پرنده‌ها را هم خیلی دوست دارم و برای یک دوره کوتاهی دو جوجه خروس هم گرفتم و چند سفر هم با خودم این طرف و آن طرف بردم‌شان ولی به خاطر مشغله زیاد ترسیدم یک موقع گرسنه و تشنه بمانند و علی‌رغم میل‌ام باهاشان خداحافظی کردم. علاوه بر این در طول این دو سال حیاط خانه را که هیچ گیاهی در آن وجود نداشت تبدیل به یک باغچه بزرگ کردم با چند نهال میوه، انواع گل‌ها و سبزیجات و صیفی‌جات. بعد از یک روز کاری، نشستن کنار باغچه‌ای که رشد درختان و گیاهانش را روز به روز دیده‌ام، روح افزاست.

مؤخره

تنها زندگی کردن، تجربه‌ی خوبی بود. اگر به گذشته برگردم، باز هم همین کار را می‌کنم. در مجموع فواید این تجربه از زحمت‌اش خیلی بیشتر بود. اما این‌که آیا تنها زندگی کردن برای همیشه کار جالبی است؟ معتقدم که قطعا نه و من هم برای برهه‌ای انتخابش کرده بودم. حالا اما بعد از نزدیک به دو سال تنها زندگی کردن هر بار که در خانه را باز می‌کنم و چراغ‌ها را روشن می‌کنم چیزی که بیشتر خودنمایی می‌کند احساس خفیف -و البته رو به فزونی- تنهایی است، نه آن خوشحالی یک سال اول از بابت داشتن یک خلوت و آرامش بی‌نظیر. برای من انگار تاریخ مصرف این دوره از زندگی رو به تمام شدن است.

علاوه بر همه چیزهایی که نوشتم، یک چیز دیگر را هم به شکل عمیقی یاد گرفتم. همیشه کمترین سهم اهمیت را به این که «مردم چه فکری می‌کنند» داده‌ام و بیشترین سهم را به این که «کار درست چیست؟». در این دو سال به هر حال قضاوت‌هایی را که افراد بدون داشتن اطلاعات کافی در مورد من و این تصمیم پیش خودشان می‌کردند، حس کردم. این یک تجربه‌ی گرانبها بود برایم که چقدر راحت ما در قضاوت کردن می‌توانیم به اشتباه بیفتیم و باید مراقب باشم من در مورد دیگران این اشتباه را نکنم.

در نهایت اگر یک برادر کوچک‌تر داشتم که از نوجوانی گذشته بود و مثلا می‌خواستم با او در مورد چنین تجربه‌ای حرف بزنم یا مشورت بدهم، شاید برایش چنین چیزهایی می‌نوشتم:

اگر می‌بینی خانه برایت شبیه هتل است، برو و حداقل یک سال تنها زندگی کن. در تنهایی خودت را بهتر می‌شناسی و چیزهایی در مورد بخشی از زندگی تجربه می‌کنی. اگر نه سربازی و نه دانشگاه و نه کار در شهری دیگر، برایت تجربه‌ی مستقل زندگی کردن ایجاد نکرده، خوب است خودت را وسط این شرایط بیندازی و تجربه کنی که برای زندگی کردن لازم است کارهایی را بکنی که لزوما دوست‌شان نداری، تا دست کم فردا تصویر درست و واقعی‌ای از ضرورت‌ها، روزمرگی‌ها، سختی‌ها، مسئولیت‌ها، تکنیک‌ها و حال و هوای خانه‌داری به عنوان بخشی از زندگی، داشته باشی و غافل‌گیر نشوی. حداقل دستاوردش همین است، که البته چیز کمی هم نیست.

اگر به گذشته برمی‌گشتم

محمدرضا شعبانعلی مطلبی نوشته با عنوان اگر به گذشته برمی‌گشتم. از این مطلب‌ها بود که وقتی ساعت ۱۱ شب مشغول وبلاگ‌خوانی پیش از خواب بودم، رسما بی‌خواب‌ام کرد.

می‌گوید:
“ما هیچ‌وقت به گذشته برنمی‌گردیم. اگر هم برگردیم، با همان سطح از دانش و شعور و نگرشی به گذشته باز خواهیم گشت که پیش از این، در آن نقطه داشته‌ایم.
بنابراین، یک حرف احمقانه این است که بگوییم: «اگر به گذشته برمی‌گشتم این کار یا آن کار را انجام می‌دادم». و من قصد دارم در این نوشته، این کار احمقانه را انجام دهم.”

لیست بنده هم از این قرار است…

  • برای یادگیری زبان انگلیسی زودتر و بیشتر وقت می‌گذاشتم.
  • باز هم مسیر برنامه‌نویسی را پیش می‌گرفتم اما این بار به پروژه‌های open source هم می‌پرداختم.
  • باز هم از ۱۵ سالگی کار کردن را شروع می‌کردم نه زودتر.
  • وبلاگ‌نویسی را کنار نمی‌گذاشتم.
  • تلویزیون ندیدن را زودتر از ۱۶ سالگی شروع می‌کردم.
  • فیلم‌های فاخر بیشتری می‌دیدم.
  • با موتور سفرهای بیشتری می‌رفتم و باز هم ون می‌خریدم و سفرهای تنهایی می‌رفتم اما این بار در سفر بیشتر کتاب می‌خواندم.

 

  • وقت مطالعه روزانه را هیچ وقت با چیز دیگری جایگزین نمی‌کردم.
  • عادت بد «مجبور کردن خود به تا آخر خواندن کتاب‌ها» را کنار می‌گذاشتم.
  • بیشتر کتاب‌های تاریخ و روانشناسی می‌خواندم.
  • دوباره به جای ارشد خواندن بعد از لیسانس، سربازی می‌رفتم.
  • زندگی روزمره را زودتر با تئوری‌های آمار و احتمال، ریسک و تصمیم‌گیری درگیر می‌کردم اما باز هم همیشه توصیه‌ی طلایی «تحلیل با عقل، تصمیم با قلب» را اجرا می‌کردم.
  • هدف‌گذاری سالانه را از ۱۰ سالگی تمرین می‌کردم نه از ۲۰ سالگی.

 

  • با خانواده وقت‌های باکیفیت و اختصاصی بیشتری می‌گذاشتم.
  • باز هم برای دو سال تنها زندگی می‌کردم اما زودتر و این بار همان اول ماشین لباسشویی می‌خریدم.
  • باز هم برای طبخ غذاهای مرسوم مثل قرمه سبزی وقت نمی‌گذاشتم.
  • زودتر سراغ پرورش گل و گیاه می‌رفتم.
  • زودتر علاقه‌ام به ساختن چیزهای چوبی را جدی می‌گرفتم.
  • باز هم قفس بزرگی می‌ساختم و پرورش و تعامل با ده نوع حیوان خانگی را برای یک سال تجربه می‌کردم.

 

  • الفبای اقتصاد را یاد می‌گرفتم.
  • هیچ وقت در کسب و کاری که دلم همراه آدم‌هایش نبود مسئولیتی برنمی‌داشتم.
  • باز هم استارتاپی را با دوستانم شروع می‌کردم.
  • باز هم به باسلام می‌پیوستم.
  • به آدم‌های بااستعداد و جسور باز هم اعتماد می‌کردم و فرصت‌های بیشتری در اختیارشان می‌گذاشتم.
  • آدم‌هایی که یک کار غیرمعمولی و غیرمعقول در زندگی‌شان نکرده‌اند را هیچ وقت استخدام نمی‌کردم.

 

  • مصرف فست فود، نوشابه و مواد غذایی صنعتی را به صفر نزدیک می‌کردم.
  • پیاده روی هر شب و ساعت خاموشی تکنولوژی را زودتر شروع می‌کردم.
  • به خواب منظم و کافی بیشتر اهمیت می‌دادم.

 

  • چند بار اردو جهادی می‌رفتم.
  • بیش‌تر پای درس نهچ البلاغه می‌رفتم.
  • بیشتر و بیشتر سعی می‌کردم برای آدم‌ها کاری کنم، حتی طوری که متوجه نشوند.
  • باز هم وظایف درستی که توسط هیچ کس قرار نیست دیده یا قدردانی بشود را انجام می‌دادم.
  • به عنوان وظیفه اجتماعی، باز هم گاهی برای این که حقی را پس بگیرم، بیش از خود آن حق هزینه می‌دادم.
  • به حکمت همه‌ی رنج‌ها -که کلاس‌های درس زندگی هستند- دقت بیشتری می‌کردم.
  • خیلی زودتر سعی می‌کردم خودم و عیب‌هایم را بشناسم و از ناپختگی‌هایم عبور کنم.
  • باز هم به همه می‌گفتم که رسیدن به نتایج قطعی با تکیه بر تجربیات قبلی در این دنیای چند وجهی پیچیده را کنار بگذارند.
  • سعی می‌کردم زودتر نگاه کردن به دنیا از نگاه دیگران را یاد بگیرم.
  • ابراز احساسات به پدر و مادرم را زودتر یاد می‌گرفتم.
  • ده سال زودتر تعارفی بودن را با «صراحت توام با ادب» جایگزین می‌کردم.
  • دقیق گوش کردن و نپریدن وسط حرف دیگران را زودتر تمرین می‌کردم.
  • زودتر توجه به اندیشه‌ها و نه آدم‌ها را یاد می‌گرفتم.

پلتفرم اجتماعی قرض

چند ماه پیش وقتی به پول زیادی نیاز داشتم و مشغول جمع و جور کردن پول‌هام و فروختن یه سری چیزها بودم، هرچی حساب کردم دیدم در نهایت چند میلیونی کم دارم. یه روز که دیگه هرچی داشتم رو فروخته بودم، حسابم رو چک کردم و دیدم که کل پولی که لازم دارم تو حسابمه. خیلی خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم از این که اشتباه حساب کرده بودم و الان تونستم مبلغی که نیاز داشتم رو جمع کنم. پول رو خرج کردم و بعدش فهمیدم که یه دوست عزیز که می‌دونست پول لازم دارم بدون این که بهم بگه، چند میلیون به حسابم ریخته بود. این حس یکی از شیرین‌ترین حس‌هایی بود که توی زندگی تجربه کرده بودم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
این که آدما بدون این که نیاز مالی‌شون رو بگن برآورده بشه خیلی حس خوبیه. خودم همیشه هر وقت متوجه شدم که کسی پولی لازم داره و من پول بی‌کار دارم سعی کردم سریع بدون این‌که صحبت طولانی‌ای پیش بیاد پولم رو به حدی که اعتماد دارم قرض بدم.

واقعیت اینه که به هر حال درخواست قرض کاری نیست که آدم دوست داشته باشه زیاد تو زندگیش انجام بده. توی همون زمانی که این تجربه شیرین برام رقم خورد، یه وام به سختی از بانک گرفتم و یه وام از صندوق خانوادگی و یه قرض از دوست قدیمی‌ام. وام صندوق خانوادگی هم با یه تلفن به حسابم واریز شد و اون هم تجربه خوبی بود. در کل این‌که آدم بتونه وقتی پول لازم داره بدون این‌که اذیت بشه، به نتیجه برسه خیلی خوبه.

یه شب که داشتم می‌رفتم خونه، توی مسیر به وام‌هایی که داشتم و پولی که واسه عوض کردن ماشین دنبالش هستم و حساب بانکی‌ام که در وضعیت underflow هست 🙂 فکر می‌کردم. فکرم مشغول این بود که چی کار باید بکنم. توی ذهنم به قرض الحسنه، ضریب اعتماد بین مردم، فامیل و دوست، نقدینگی عظیم و راکد در حساب‌های بانکی مردم، سود بانکی،‌ وام‌های بانکی و ربا فکر می‌کردم.

همینطور با خودم فکر می‌کردم که مطمئنم خیلی‌ها پول بی‌کار دارن و خوابوندن توی حساب‌های بانکی.

سودی که بانک‌ها به سپرده‌ها می‌دن و سودی که روی وام‌ها می‌گیرن ظاهرا از نظر صاحب‌نظرها ربای قطعی هست و ربا -فارغ از اثرهایی که مذهبی‌ها در موردش می‌گن- به صورت علمی یه اثر ویرانگر روی اقتصاد داره که توی بلندمدت خودش رو نشون می‌ده. بماند که خودم هم وقتی مجبور می‌شم و از بانک‌ها وام می‌گیرم، عوض سودی که پرداخت می‌کنم بابت وام، درآمدهام رو توی اون مدت توی حسابی می‌ذارم که بهش سود تعلق می‌گیره و پیش خودم می‌گم این به اون در 😐 ولی واقعیت اینه که این رفتار یعنی من هم این رویه رو پذیرفتم و بهش تن دادم.

پول‌های ما بدون کار اقتصادی‌ای، سالی x درصد بهش سود می‌خوره و در عوض سالی x+n درصد تورم تجربه می‌کنیم. با این حال باز هم پول‌ها رو از بانک بیرون نمی‌آریم و به جریان نمی‌اندازیم. چون اعتماد و آسودگی خاطر نیست. قرض‌هایی گرفته شدن و پس داده نشدن. پول‌هایی توی تولید سرمایه‌گذاری شدن اما به هر دلیلی سوخت شدن یا بازده نداشتن. و تجربه‌های مشابه بسیاری که برای همه اتفاق افتاده.

اتفاقا چند شب قبل خونه یکی از اساتیدم -که از پژوهشگرهای برجسته حوزه هستند- بودم و صحبت سر این بود که فرمول اسلام در مورد سرمایه اینه که هرکسی سرمایه‌اش رو درگیر کار باید بکنه. اگر خودش نمی‌تونه باید بده به کسانی که بهشون اعتماد داره و اگر کسی را هم نداره حکومت باید ساز و کاری برای به جریان انداختن این پول‌ها داشته باشه و اگر هم نخواد به حکومت بده باید پولش رو قرض بده. اما چیزی که به کل قابل قبول نیست، بی‌کار نگه‌داشتن و تلنبار کردن پوله.

اتفاقا از آدم‌های اهل کسب و کار هم این جمله معروف رو شنیدم که پول مثل آبه، اگه یه جا راکد بمونه می‌گنده.

درگیر این فکرها بودم که برام سوال پیش اومد که آیا توی ایران استارتاپی روی موضوع قرض‌الحسنه با محوریت شاخص اعتماد اجتماعی افراد، نوآوری کرده یا نه؟ همونجا سریع سرچی کردم و به نتیجه‌ای نرسیدم. مطمئن بودم که خارج از ایران چنین کارهایی حتما انجام شده. چون خیلی وقت پیش توی یکی از پادکست‌های جادی شنیدم استارتاپی توی اروپا ایده‌اش اینه که آدم‌ها در دنیای امروز حق دارن که یک درآمد پایه داشته باشن و این استارتاپ جذب سرمایه کرده و داره به گروهی از مشتریانش ماهانه یه مبلغی پرداخت می‌کنه! جالبه نه؟ وقتی چنین استارتاپی با چنین ایده‌ای توی حوزه علوم انسانی تونسته جذب سرمایه کنه حتما توی استارتاپ‌های fintech برای موضوع قرض و وام استارتاپ‌های خلاق زیادی وجود داره.

عبارت Lending startups based on social trust and score رو گوگل کردم و نتایج جالبی دیدم اما چیزی که در ذهن خودم بود رو پیدا نکردم و بیشتر هم نگشتم البته.

توی ذهن من این بود که رابطه‌ای که با محوریت اعتماد بین آدم‌ها برقرار هست رو در یک شبکه بیاریم و حالا این شبکه روال قرض دادن و قرض گرفتن رو بین این آدم‌ها تسهیل و تقویت کنه. بدون نیاز به نظارت یه نهاد بالاسری مثل دولت و بدون نیاز به هیچ‌گونه پشتیبانی و تزریق سرمایه توسط جایی مثل بانک. چطور؟

ایده اینه

  • من به عنوان کاربر وارد اپلیکیشن می‌شم و از لیست مخاطبینم کسانی رو که بهشون اعتماد دارم انتخاب می‌کنم. مثلا من برادر و خواهر و تعدادی از دوستان و اعضای فامیل رو انتخاب می‌کنم. هیچ کدوم از کسانی که روشون ثبت اعتماد کردم خودشون متوجه نمی‌شن که توسط من مورد اعتماد واقع شدن.
  • چند روز بعد برام یه نوتیفیکیشن میاد که یکی از کسانی که بهش اعتماد داری درخواست قرض داره. اپ رو باز می‌کنم و می‌بینم که محمود درخواستی رو ثبت کرده که ۱۰ میلیون قرض می‌خواد و ۱ ماهه برمی‌گردونه. جلوی این درخواست مشخصه که تا این لحظه مبلغ ۳ میلیون از این درخواست تامین شده. دوستم نمی‌دونه که این درخواستش رو چه کسانی می‌بینن (چون نمی‌دونه کیا بهش اعتماد کردن). من تصمیم می‌گیرم ۲ تومن از مبلغی که دوستم خواسته رو به عهده بگیرم. با اینکه تا ۵ تومن می‌تونم بهش قرض بدم ولی ترجیح می‌دم که خودم رو تحت فشار نذارم و بذارم بار قرض بین قبیله پخش بشه. ایده‌ای این شبکه اینه که به آدم‌ها به اندازه‌ای قرض بده که اگر بهت پس ندادن اذیت نشی.
  • پروفایل دوستم رو چک می‌کنم و می‌بینم که در یک سال اخیر ۳ بار و مجموعا به ارزش ۴۰ میلیون قرض گرفته و سر موقع هم همه رو برگردونده. نظرم رو تغییر می‌دم و تصمیم می‌گیرم بهش ۳ تومن قرض بدم.
  • پرداخت رو آنلاین انجام می‌دم اما با یه خطا مواجه می‌شم: شما نمی‌توانید ۳ میلیون پرداخت کنید چون ۹ میلیون تامین شده و حداکثر ۱ میلیون قابل پرداخت است. پس به نظر می‌رسه که در همین دقایق افرادی پول‌هایی پرداخت کردن. من ۱ میلیون پرداخت می‌کنم.
  • محمود ۱۰ میلیونش جور می‌شه بدون این‌که بدونه کیا این پول رو بهش دادن. فقط می‌دونه که پول رو کسانی بهش دادن که رابطه نزدیکی باهاش دارن و محمود اصلا انگیزه نداره که وجهه خودش رو با برنگردوندن قرضش خراب کنه. ضمن این که آدم‌ها در حدی بهش قرض دادن که اگر محمود پس نده هیچ ورشکستگی‌ای برای اونها رقم نمی‌خوره. پس اگر محمود پول رو برنگردونه بازنده است چون روابط اجتماعی و اعتباری رو که طی سال‌ها بین نزدیکانش به دست آورده به بهای بسیار ناچیزی خراب کرده و این در پروفایلش ثبت می‌شه و دیگه هیچ کس بهش اعتماد نمی‌کنه.
  • محمود ۱۵ روز بعد یه پولی دستش میاد و اپلیکیشن رو باز می‌کنه و ۵ میلیون از بدهی‌اش رو تسویه می‌کنه. این ۵ میلیون به نسبت بین همه کسانی که به محمود قرض داده بودن تقسیم می‌شه و ۵۰۰ هزار تومن به حساب من میاد.
  • چند روز بعد مجددا محمود مابقی بدهیش رو پرداخت می‌کنه و قرضش تسویه می‌شه و پروفایلش آپدیت می‌شه. محمود تا کنون ۴ بار وام به ارزش ۵۰ میلیون گرفته و در همه موارد زودتر از موعد تسویه کرده.
Lending Startup based on social trues

۴ ویژگی خاص توی این شبکه هست

  1. بنای قرض‌ها بر اعتماد قطعی بین آدم‌ها هست. پس فقط به افرادی که در دنیای واقعی می‌شناسید و بهشون اعتماد دارید به قدری پول بدید که اگر برنگشت آسیب نبینید.
  2. اینجا مردم با مبالغ کمی به هم قرض می‌دن و قرض گیرنده‌ها هم اعتبارشون رو به خاطر مبالغ کم از بین نمی‌برن. پروفایل افراد نمایانگر اعتبارشونه.
  3. چون تامین قرض به صورت جمع‌سپاری انجام می‌شه، شانس تامین کل مبلغ قرض بسیار بالا می‌ره.
  4. در بازپرداخت‌های قرض، هر قرض دهنده به نسبت سهم خودش مبلغی رو دریافت می‌کنه و در صورتی که قرض گیرنده همه قرض رو تسویه نکنه، فشار به نسبت مشخص روی جمعی که قرض رو تامین کردن وارد می‌شه نه روی یک یا چند نفر.

۲ ویژگی عمومی هم داره که در خیلی از استارتاپ‌ها هست

  1. به عنوان یه ابزار تکنولوژیک صرفه جویی خیلی خوبی در وقت می‌کنه.
  2. می‌تونه یک فرهنگ جدید بیافرینه (همونطور که دیوار فرهنگ خرید و فروش کالای دست دوم رو دگرگون کرد).
مهم‌ترین چیزی که توی این ایده مطرحه، همون روابط بین آدم‌ها و اعتمادی هست که طی سال‌ها در دنیای واقعی شکل گرفته. به نظرم نگاه درست به تکنولوژی اینه که ارزش افزوده‌ای رو به مناسبات دنیای واقعی اضافه کنه، نه این که ناگهان در نقش یک جایگزین ظاهر بشه یا از عدم ایده‌ای با خودش بیاره. روابط قومی و خویشاوندی اصالتش ده‌ها هزار ساله. اگر تکنولوژی بیاد بر مبنای همون روابط یک نیاز رو تسهیل کنه خیلی جذابه. مثل باسلام که بعد از رونق ای-کامرس در ایران اومد و بستری در اختیار مردم و کسب و کارهای کوچیک‌شون قرار داد که خودشون بخرن و بفروشن. چرا باید یه نهادی شکل بگیره که همه کالاها در اون جمع بشه بعد مردم فقط از اون خرید کنن؟

بعد از این که ایده رو توی ذهنم مرور کردم یه سوال اساسی توی ذهنم شکل گرفت! اصلا چرا بانک؟ چرا پول‌های میلیون‌ها نفر باید در اختیار چند هزار نفر قرار بگیره و بعد این گروه کوچک تصمیم بگیرن که این پول‌ها رو به کی قرض بدن و به کی قرض ندن و کجا سرمایه‌گذاری کنن و کجا نکنن! و هر از گاهی هم از این تلنبار عظیم پول، چند هزار میلیارد تومن (که به نسبت کل مقدار اون پول تقریبا چیزی نیست) برداشته بشه و به حساب یک نفر بره 🙂

نظر شما چیه؟ دوست دارم بدونم.

بانک من رو یاد اون حکایتی می‌اندازه که نمی‌تونم بنویسم‌اش. حکایت پل روی رودخانه و هزینه رد شدن از پل و اعتراض مردم.

درباره ننوشتن و معامله‌های زندگی

پارسال دوست داشتم وبلاگ بنویسم و اول سال با خودم قرار گذاشتم که تا پایان سال ۱۲ پست نوشته باشم. امسال اما همین اول سالی تصمیم گرفتم که ننویسم و خیال خودم را راحت کنم. هرچند نوشتن را دوست دارم، اما این انتخاب و اولویت امسال من نیست. احتمال دادم که بشریت هم بدون نوشته‌های من دچار ضایعه و خسران جبران ناپذیری نخواهد شد.

تصمیم دارم امسال بدون عذاب وجدان از ننوشتن، روی رشد استارتاپ‌مان متمرکز باشم. کمتر از ۲۰ ماه است که در باسلام مشغول هستم. انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که برای به دست آوردن این تمرکز، از خیلی چیزها دست بکشم. هر روز که می‌گذرد به «معامله» بودن همه چیز زندگی بیشتر باور پیدا می‌کنم. انتخاب، اولویت، ترجیح، تصمیم و معامله کلماتی است که هر روز بارها و بارها به ذهنم می‌آید. وقتی اراده می‌کنی یک کار سخت و دشوار را انجام بدهی و به نتیجه برسی، باید هر چیز دیگری را تقریبا رها کنی. علت «دشواری انتخاب» هم همین «رنج از دست دادن» است. خوب یادم هست که وقتی پنچ سالم بود، ۴ سکه بیست و پنچ تومانی را گم کردم و به شکل مقتضی ناراحتی‌ام را به استحضار پدر رساندم. ایشان هم برای رفع تالم خاطرم، یک اسکناس صد تومانی به من داد. اسکناس صد تومانی رنج از دست دادن سکه‌ها را از بین نبرد. من در خیالم به این فکر بودم که ای کاش سکه‌ها را گم نمی‌کردم و الان دویست تومان داشتم. غافل از این که طبیعت هیچ وقت در ابعاد واقعی با ما این‌طور برخورد نمی‌کند.

چیزی که می‌تواند خوشحالی ما را خراب کند این است که زندگی را چیزی غیر از یک معامله ببینیم و دنبال منفعت‌های بدون هزینه باشیم. دل‌مان بخواهد که همه چیز را همزمان -یا حتی در یک بار عمری که می‌گذارنیم- داشته باشیم و غیرممکن بودن چنین معامله‌ای را انکار کنیم. زندگی به ما یاد می‌دهد که آدمیزاد مواجه است با انتخاب‌های دشوار بین ده‌ها و صدها مسیر و مکان و محیط و کار و عشق و آرزوی دوست داشتنی. تصمیم‌های ما حتی زمانی که از ته دل گرفته می‌شوند، آلوده هستند به رنج از دست دادن ده‌ها گزینه‌ی دیگر. به همین خاطر است که گاهی می‌گوییم من اگر دو نفر بودم، نفر دومم را می‌گذاشتم فلان مسیر را برود. یا من اگر یک بار دیگر فرصت زندگی داشتم، فلان طور زندگی می‌کردم.
رنج از دست دادن حذف شدنی نیست. بلکه تنها کاری که برای کاهش این رنج می‌توانیم بکنیم این است که با پذیرفتن قواعد معامله‌ی زندگی، ببینیم که چه چیزی را بیش‌تر از همه‌ی چیزهای دیگر می‌خواهیم، آن را انتخاب کنیم و با تمام وجود تصمیم بگیریم که سکه‌های عمرمان را خرج آن کنیم و بپذیریم که این سکه‌ها هرگز به جیب ما برنمی‌گردند.

حالا من پس از تجربه کردن دوران‌های شیرین و جذاب زندگی مثل دورانی که با موتور سفر می‌کردم، دورانی که بالای پشت بام خانه باغ وحشی با ده نوع حیوان متفاوت راه انداخته بودم و با آنها زندگی می‌کردم، دورانی که زیاد کتاب می‌خواندم، دورانی که زیاد می‌نوشتم و کلی دوست در وب داشتم، دورانی که ورزش حرفه‌ای می‌کردم، دورانی که زندگی نباتی داشتم، دورانی که زندگی خوابگاهی در شهری دیگر داشتم، پس از همه این دوران‌ها که آخرشان یک لذت و خاطره خوب که شکل‌دهنده‌ی زندگی بودند، باقی ماند، انتخاب کرده‌ام که دوران شیرین و جذاب «به شکل خستگی ناپذیر کار کردن» را داشته باشم و به ازایش خیلی چیزها را که دیگر جزء گزینه‌های قابل انتخاب برای من نیستند، به فراموشی سپرده‌ام. چیزهایی که انتظار می‌رود همه‌ی انسان‌های سالم و عاقل و نرمال در انتخاب‌های زندگی‌شان قرار بدهند.

طبیعت و کلونی‌هایش برای بقا نیازمند اعضایی هستند که به شکل غیرمعمولی و افراطی وظایفی را انجام می‌دهند. در کلونی یک شرکت مدیرعامل باید بیشتر از همه تلاش کند تا ۳۰ نفر بتوانند کاری را با هم انجام بدهند. در کلونی یک شهر باید آتش‌نشان‌ها آسیب ببینند و بمیرند تا آسیب کمتری به جان و مال دیگر افراد کلونی بخورد. در کلونی ایران دویست هزار نفر باید جان‌شان را از دست می‌دادند تا میلیون‌ها نفر بتوانند زندگی روزمره‌شان را داشته باشند. این افرادی که به انتخاب طبیعت کارهای غیرمعمولی را انجام می‌دهند، لطفی در حق دیگران نکرده‌اند، این‌ها گزینه‌ای جز این نداشته‌اند. این‌ها ساخته شده‌اند تا در یک زمان و مکان خاص، تصمیم بگیرند کاری غیرمعمولی کنند و خیال کنند که خودشان تصمیم گرفته‌اند. در بهترین حالت، این‌ها در حق خودشان لطف کرده‌اند که خلاف طبیعت عمل نکرده‌اند.

بله.
و این‌گونه بود که تصمیم گرفتم در معامله زندگی، سال ۹۷ نوشتن را هم مثل خیلی چیزهای دوست‌داشتنی، خواستنی، جذاب و دل‌انگیز دیگری که در زندگی هست، از گزینه‌هایم خارج کنم و به جای آن به خودم فرصت یادگرفتن و کار کردن بیشتری بدهم و به نظر می‌رسد این تصمیم تصمیم خیلی خوبی است. چون حرف و سخن و حکمتی برای عرضه ندارم که جامعه بشری در نبود آن محروم بماند و به قهقرا برود. یک مصداق بارزش همین نوشته‌ای است که وقت شما را برای خواندنش گرفتم، در حالی که محمدرضا شعبانعلی سال‌ها پیش خیلی حکیمانه‌تر «معامله‌ی زندگی» را تشریح کرده بود.
شاید اگر عمری باقی باشد، طبیعت انتخاب کرده باشد که در سال‌های دیگر از چیزهایی که در این سال‌های ننوشتن تجربه می‌کنم، بنویسم.

درباره دوست

پیش‌نوشت:
چند سالی هست که قبل از تمام شدن سال، هدف‌های سال بعدم را می‌نویسم. سال های اول هدف‌هایم مبهم و کلی بودند و معمولا به خوبی به‌شان نمی رسیدم. اما ۳ سال اخیر هدف‌ها را مورد به مورد و تا حد ممکن دقیق تعریف کردم و پایان سال نشده می‌دیدم که به بیشترشان رسیده‌ام.
اسفند ۹۵ هر روز در مسیر کار به هدف‌های ۹۶ فکر می‌کردم. یکی از هدف‌ها خواندن ۲۴ کتاب شد و یکی دیگر نوشتن ۱۲ پست در وبلاگ. این که الان هم دارم این پست را می‌نویسم به این خاطر است که فروردین در حال تمام شدن است و هنوز پستی ننوشته‌ام. برای من که تا چند سال پیش نوشتن سالی ۱۲۰ پست جزئی از زندگی روزمره‌ام بود، امروز نوشتن ۱۲ پست در یک سال کار سختی شده. امشب تصمیم گرفتم بنویسم و قبل از این که خوابم بگیرد این پست را بدون وسواس منتشر کنم. گفتم درباره دوست بنویسم که این روزها بیشتر از هر موقعی، با دوستانم زندگی می‌کنم.

دوست
دوست

دوست انواع مختلفی دارد. یک نوعش آن دوست دوران ابتدایی است که تا وقتی همکلاسی هستیم یار قسم خورد‌ه‌ایم و وقتی که سال سوم، کلاس‌مان را از هم جدا می‌کنند دل‌های مان هم از هم کم کم جدا می‌شود. یک نوعش دوست‌های دوران راهنمایی و دبیرستان است که چون در دوران نوجوانی هیجان‌های مشترک‌مان زیاد است خیلی با هم خوشیم اما دبیرستان که تمام می‌شود، اگر دنیای‌مان اشتراک‌های جدیدی پیدا نکند، دوستی‌مان ادامه‌ای پیدا نخواهد کرد.
اما یک نوع دیگر دوست، دوست‌هایی هستند که دوست داریم همیشه با آنها باشیم. دوستانی که مایه افتخار هستند و ویژگی‌های دارند که آدم دوست دارد با غرور پیش دیگران پزشان را بدهد. اما همه این ویژگی‌ها و خوبی‌ها یک طرف، سیگنال‌های ذهنی یک طرف دیگر. نمی‌دانم منبع علمی این حرف کجاست (اگر واقعا به نظرتان چیز جالبی آمد سرچ کنید و من را هم روشن کنید) اما از یکی از دوستان اهل مطالعه شنیده‌ام که مطالب علمی‌ای وجود دارد که می‌گوید این که آدم‌ها از بعضی‌ها خوش‌شان می‌آید و از بعضی دیگر بدشان می‌آید به این خاطر است که فرکانس‌های ذهنی‌شان همسو یا ناهمسو است و این امواج قدرت جاذبه و دافعه دارند. حتما برای شما پیش آمده که برای اولین بار کسی را دیده‌اید و احساس کرده‌اید از او متنفرید یا برعکس، حس کرده‌اید چقدر دوست دارید با او ارتباط برقرار کنید. خودم به این احساس‌ها کاملا اعتقاد دارم. هر بار با کسانی که حسم با آنها عالی نبوده وارد ارتباط دوستی یا کاری شده‌ام، در نهایت دیدم که فرصت عمرم را به نوعی هدر داده‌ام و این عمر گرانمایه می توانست با کسی بگذرد که حسم با او عالی‌تر باشد.

با آدم‌های مختلفی در مورد این موضوع صحبت کرده‌ام. دیدم که خیلی‌ها مثل من به حس و سیگنال اعتقاد دارند.
من خودم همیشه با آدم‌هایی احساس خوب دارم که مجموعه‌ای از چیزهای خوب را در شخصیت شان داشته باشد که من دنبال آن ویژگی‌ها برای خودم هستم؛ و با آدم‌هایی احساس غریبگی می کنم که من را یاد گذشته خودم می اندازند یا اشکالاتی که در شخصیت من هست را ضرب در دو به یدک می‌کشند.
یک روز که در وبلاگ یکی از استادهای نادیده‌ام مطلبی می‌خواندم درباره این که «اگر کسی به من به خاطر این که با چاقو یا چنگال، چای شیرین را هم می‌زنم ایراد بگیرد و بگوید با قاشق این کار را بکن، انگیزه خوبیست برای این که با او قطع ارتباط کنم، چون از لحاظ فیزیکی چنگال و چاقو توربولانس بیشتری در مایع ایجاد می‌کنند نسبت به قاشق» من دیدم چه‌قدر با این حرف‌ها هم‌عقیده هستم و چه‌قدر در طول زندگی فشار دوستی با آدم‌هایی که بی توجهی‌شان به همه چیز، دوبرابر من بوده است را الکی تحمل کرده‌ام. هرچند دو سه سالی بود که به شکل بی‌رحمانه‌‌ای ارتباطم را با خیلی از دوستان قدیمی و حتی فامیل‌های نزدیک قطع کرده بودم، بعد از آن مصمم‌تر شدم که ارتباطم را با آدم‌‌هایی که از من کم‌دقت‌تر و کم‌هوش‌تر و ضعیف‌تر هستند قطع کنم و این کار را هم کردم.

یکی از آخرین بی‌رحمی‌هایی که مرتکب شدم این بود که با یک دوستی که می‌خواستیم به عنوان یک همکار جدید ارزیابی‌اش کنیم یک سفر تفریحی چند ساعته رفتیم. آخر سفر به دوستم گفتم: «ایشون برنامه‌نویس خوبی از توش در نمیاد» پرسید چرا و گفتم به خاطر این که دو بار دقت کردم، در ماشین را بست، در حالی که در بسته نشد. اگر متوجه نشد که در بسته نشده، پس بی‌دقت هست، اگر هم متوجه شد و دوباره در را باز و بسته نکرد، یعنی اهمال کار یا خجالتی هست و فایده ندارد.
به اعتقاد من اگر قرار باشد کار بزرگی انجام بشود و به نتیجه برسد، باید مجموعه‌ای از آدم‌های دقیق و ریزبین دور هم جمع بشوند، نه آدم‌هایی که وارد یک محیط می‌شوند و جابه‌جایی دکوراسیون را نمی‌فهمند، ناراحتی پنهان آدم‌ها را تشخیص نمی‌دهند، کاربرد دقیق کلمات را نمی‌دانند، ارزش وقت خودشان را نمی‌شناسند، تاثیر رویدادهای کوچک بر روندهای بزرگ را نمی‌فهمند و کارهایی که می‌کنند را به کیفیت نهایی نمی‌رسانند.

حس و سیگنال‌ها مهم هستند. وقتی یک روز با یک نفر در کار یا دوستی یا زندگی به بن بست می‌رسیم دو حالت بیش‌تر وجود ندارد: یا از اول سیگنال‌های‌مان همسو نبوده و تحمل کرده‌ایم، یا ارتباط‌مان در حالی پیش رفته که خودمان نمی‌دانسته‌ایم از چه چیزی خوش‌مان می‌آید و از چه چیزی بدمان می‌آید و با گذر زمان و تکمیل چارچوب‌های شخصیت خودمان این‌ها برای‌مان شفاف شده.

من دوست‌هایی دارم که عقیده سیاسی و دینی‌شان با من متفاوت است، اما عاشق دقت نظرشان در کارشان هستم. دوست‌هایی دارم که هر بار دستنوشته‌های احساسی خنده دارشان را می‌خوانم به خودم می‌گویم این رفیق‌مان واقعا افتضاح می‌نویسد ولی عاشق معرفت و از خودگذشتگی و فعالیت‌های اجتماعی‌اش هستم. دوستی دارم که وقتی حرف می‌زند نمی‌فهمم چه می‌گوید و دوست دارم اصلا حرف نزند، ولی وقتی می‌رود حرف‌هایش را می‌نویسد می‌گویم این عجب نابغه‌ایست.
خوشبختانه دوست‌هایی هم دارم که چند ویژگی خوب را یکجا دارند، هم خوب می‌نویسند و مطالعه می‌کنند، هم کاری هستند، هم خوب فکر می‌کنند و برنامه می‌ریزند و رهبری می‌کنند.

در دوستی باید حداقل یک چیز «لعنتی» توی طرف باشد تا دلت بخواهد همیشه با او دوست باشی. اما اگر بخواهی کارهای بزرگ‌تر بکنی باید دنبال باورهای اساسی و ریشه‌ای مشترک باشی، در این صورت هر نوع کار و زندگی و پروژه‌ای را با خیال راحت ‌می‌شود پیش برد. خیلی از چیزهایی که به سرانجام خوبی نرسیده به خاطر این بوده که در قالب «دوستی» و با تکیه بر سیگنال‌های ذهنی همسو انجام نشده و خیلی از اتفاق‌های بزرگ به خاطر همسو بودن فکر چند رفیق شفیق رقم خورده است.
دوست خوب، دوستیست که دست کم احساس کنید نسخه بک آپ شماست و اگر روزی هکرها شما را از صحنه روزگار حذف کنند، او جای خالی شما را به خوبی پر می‌کند.

پی‌نوشت:
بله از پیش‌نوشت پیداست که روز آخر فروردین این نوشته را شروع کردم اما روز آخر اردی‌بهشت به پایان رسید. باید یک دوست خوب پیدا کنم که شوق نوشتنم را زنده کند 🙂

درباره چاقی‌های پنهان

به کلمه چاقی که فکر می‌کردم دیدم می‌شود به چیزهایی غیر از بدن هم نسبت اش داد؛ مثلاً چاقی تفکر، چاقی همت، چاقی در عادت‌ها (مثل چاقی مطالعه، چاقی موسیقی گوش کردن) و چیزهای مشابه دیگر. چند نمونه از چاقی‌هایی که ذهن خودم را مشغول کرده می‌نویسم.

چاقی پنهان

 

چاقی تفکر
اگر دلیل چاقی بدن زیاد خوردن و کم تحرکی باشد، چاقی تفکر هم می‌تواند نتیجه درسته و زیاد قورت دادن بیش از حد فکرهای دیگران و فکر نکردن باشد. حتماً دیده‌اید افرادی را که وقتی لب به سخن باز می‌کنند، انگار آرشیو یک شبکه تلویزیونی یا یک روزنامه یا یک سایت دارد حرف می زند. این‌ها دائم در حال خوردن فکرهای دیگران بوده‌اند و هیچ وقت فرصت تحرک و ورزش به فکرشان نداده‌اند. می‌شود گفت تفکرشان چاق شده و عوارض این چاقی تباه کردن خود و تباه کردن جامعه است. کسی که چاقی تفکر دارد، در سربالایی‌های زندگی دچار نفس تنگی می‌شود. یا تلف می‌شود یا وبال این و آن. باید همیشه آدم‌هایی که تفکرشان ورزیده هست یا حداقل چاق نیست زیر بغلشان را بگیرند تا جامعه را متوقف خود نکند یا دردسری نسازند. حتماً شما هم دردسرهایی که این نوع چاقی ایجاد می‌کند را دیده‌اید. «تفکر چاق‌ها» یک تصادف ساده را به یک نزاع تبدیل می‌کنند، با حرف زدن بین آدم‌ها دشمنی ایجاد می‌کنند و با دروغ و فریب بازار خودشان را خراب می‌کنند. چاقی تفکر از چاقی بدن خطرناک‌تر است. آمارها می‌گوید فلان درصد مردم چاق هستند، اما آماری که بگوید چند درصد مردم دچار چاقی تفکر هستند، نداریم.

چاقی موسیقی گوش کردن (چاقی عادت)
گاهی ما در عادت‌های روزمره دچار چاقی می‌شویم. مثلاً در گوش کردن موسیقی. هربار که به تهران دوست نداشتنی می‌روم و آدم‌ها را در مترو می‌بینم یاد عبارت «چاقی موسیقی گوش کردن» می افتم. من برای اظهار نظر کردن در مورد موسیقی خودم را آدم مناسبی می دانم به خاطر این که در خانواده‌ای بزرگ شدم که رابطه خوبی با موسیقی نداشت اما کنجکاوی‌ام من را به سمت شنیدن موسیقی کشید. در کودکی یواشکی به کاست‌های موسیقی گوش می‌کردم و بزرگ‌تر که شدم در حدود ۲۰ سالگی هیچ وقت بدون هندزفری دیده نمی‌شدم. در آن سن فرق انواع سبک‌های راک و سازهای مختلف موسیقی و نرم افزارهایش را تا حدودی می‌فهمیدم. برای خودم در مورد هر آهنگی تحلیلی داشتم و صاحب این پز بودم که در موسیقی فرق خیار سالادی و آناناس را متوجه می‌شوم. بعد از این دوران کم کم وقت گذاشتن برای دنبال کردن موسیقی برایم به کار بیهوده‌ای تبدیل شد. یک روز چشم باز کردم و دیدم خواننده محبوبم یک ماهی هست آلبوم جدیدی منتشر کرده اما فقط ۴ آهنگش را یکی دو بار گوش کرده‌ام. خب کارهای مهم‌تری از گوش کردن موسیقی وجود داشت، مثل کتاب خواندن و کار کردن. موسیقی یکی از چیزهای شگفت انگیز دنیاست که شناختنش مثل شناختن هر چیز دیگری می‌تواند به نفع آدم باشد ولی استفاده کردن بیش از حدش مثل استفاده افراطی هر چیز دیگری غیرعاقلانه است، مگر برای کسی که کارش موسیقی است. یکی از عوارض «چاقی موسیقی گوش کردن» از دست دادن فرصت تمرکز است. تا یک دقیقه سکوت حاکم می‌شود می‌خواهد با یک سر و صدایی به هم اش بزند و فرصت فکر و تمرکز نداشته باشد. مهم نیست ریتم و سبک و متن و ساز موسیقی چه باشد فقط مهم این هست که این سکوت و آرامش از بین برود. یک ویژگی دیگرش این هست که ما به موسیقی‌هایی که گوش می‌دهیم تبدیل می‌شویم. تمام جهان بینی یک آدم غرق موسیقی را می‌شود از آلبوم‌های مورد علاقه‌اش کشف کرد. تا به حال ندیده‌ام کسانی که دچار چاقی موسیقی گوش کردن هستند در انتخاب نوع موسیقی مدل گزینش خاصی داشته باشند. هر چه برسد از دم گوش می‌گذرانند و هر کلام ناصحیحی جزئی از شخصیتشان می‌شود. عارضه دیگر چاقی موسیقی گوش کردن ضعیف شدن در منطق است، چون اکثر موسیقی‌های بازار، احساسی است. جای آنکه سعدی و حافظ و مولوی جهان بینی‌شان را بسازد، افراد جویای نامی که به ادا و اطوار مختلف برای خودنمایی متوسل می‌شوند خوراک فکری ایشان را می‌سازند. به نظرم در سازمان‌ها نمی‌شود آدم‌های دچار چاقی موسیقی گوش کردن را برای سمت‌هایی که به صبوری و منطق بالا نیاز دارد، انتخاب کرد.

چاقی همت
یک همت ورزیده و بلند همتی است که برای رسیدن به بلندترین قله‌ها ساخته شده باشد. همت هرچه اضافه وزن اش بیشتر باشد، میل اش به کارهای کوچک‌تر بیشتر است. مثل آدم چاق که حال رفتن تا دامنه یک کوه را ندارد، همت چاق هم توانایی دستیابی به اهداف بزرگ را ندارد. بی ام دبلیو، بوئینگ، گوگل، ناسا و هر حرکت بزرگ دیگری را افزادی که همت‌های شان چاق نبوده است ساخته‌اند.
دلیل اصلی نتوانستن‌های ما نبود پول و انگیزه و شریک نیست، بلکه چاقی همت است. همت که چاق بشود، نتوانستن به عنوان اولین عارضه بروز می‌کند. از دست رفتن احترام به خود و افسردگی هم به دنبال آن می‌آید. همت اگر ورز نیاید و در کارهای سخت استفاده نشود، چاق می‌شود. آدم همت چاق یک روز چشم باز می‌کند و می‌بیند این همت چاق و بدفرم، کل وجود او را زمینگیر و حقیر کرده است؛ مثلاً سی سال در گوشه یک اتاق به کاری مشغول بوده که هیچ تأثیر بزرگی روی دنیا نگذاشته است. مشکلی اگر در سیاست و اقتصاد و فرهنگ و هرچیز دیگری هست مشکل چاقی همت آدم‌هاست. از کوچکترین مغازه‌های شهر تا بزرگ‌ترین سازمان‌ها، درگیر چاقی همت‌ها هستند. همت چاق می‌گوید چرا خودم را به زحمت بیاندازم و این نشستن در حاشیه امن و آسوده زندگی را به دویدن در میدان ناامنی و خطر تبدیل کنم؟ پس می‌نشینم و همتم را چاق‌تر می‌کنم. چاق شدن همت برای تمام شدن یک جامعه کافیست.

چاقی بدن، بدن را از پا در می‌آورد اما چاقی‌های پنهان روح و جان آدم‌ها و جامعه‌ها را از پا در می‌آورند. چاقی‌های پنهان انواعشان کم نیست. شاید اگر هر بار مشکلی می‌بینیم، ریشه‌اش را در یک نوع چاقی جستجو کنیم، دست خالی نمانیم. شما هم اگر چاقی پنهانی به ذهنتان می‌رسد، ممنون می‌شوم به اشتراک بگذارید، شاید دچارش باشیم و حواسمان نباشد.

آغاز آندرفلو

نوجوان که بودم اولین وبلاگم را در بلاگفا ساختم. آن زمان بازار وبلاگستان فارسی خیلی گرم بود. کارهایی که این روزها همه توی اینستاگرام و تلگرام می‌کنند، آن روزها توی وبلاگ‌ها اتفاق می افتاد؛ البته با این تفاوت که وبلاگ نویس ها آدم‌های اهل قلم‌تری بودند و بیشتر تولید کننده محتوا بودند تا این که مطالب کپی پیست، بی پایه و زرد که محتوای اصلی شبکه‌های اجتماعی این روزهاست را توی وبلاگ‌های شان بگذارند.
آن روزها اگر متن عاشقانه‌ای را در وبلاگی می‌خواندیم می‌توانستیم سوز دل نویسنده و احتمالاً دو قطره اشکی که روی کیبرد ریخته را تصور کنیم ولی این روزها مردم عشق و نفرت و شادی و غمشان را با استفاده از تصاویر و متن‌های از پیش تهیه شده به اشتراک می‌گذارند که به اشتراک گذاشته باشند، نه برای این که حرف واقعی دلشان را زده باشند.

وبلاگ جایی است که یک آدم آن پشت تصمیم می‌گیرد هر چه می‌خواهد را در هر قالبی منتشر کند. مجبورمان نمی‌کند که حرفمان را در ۱۴۰ کاراکتر بزنیم یا در قالب عکس یا ویدیوی ۶۰ ثانیه‌ای منتشرش کنیم. وبلاگ مثل خانه ما است. کسی که می‌آید خانه ما، با ما کار دارد و یک ساعتی هم پیش ما می‌ماند. زمین خانه هم مال خودمان است و کسی نمی‌تواند تصمیم بگیرد از فردا ما اینجا نباشیم. هر کسی با ما کار داشته باشد می‌داند فلان جا هستیم. اما در شبکه‌های اجتماعی ما مستاجریم. یک روز این خانه یک روز آن خانه. هربار که بوی از رونق افتادن یک محله می‌آید، بلند می‌شویم و می‌رویم یک خانه دیگر در یک محله دیگر.

شبکه‌های اجتماعی ابزار خوبی برای اطلاع رسانی و ارتباط سریع هستند ولی جای خوبی برای سکنی گزیدن و بنا کردن ساختمان هویتمان در اینترنت نیستند.

صنعت چاپ که آمد احتمالاً اهل علم و ادب ناراحت شدند که حالا دیگر هر کس و ناکسی می‌تواند هر مطلب بی ارزشی را سریع و وسیع منتشر کند. همین طور شد ولی نشر علم آسیبی ندید. شبکه‌های اجتماعی هم وقتی رونق گرفتند احتمالاً وبلاگنویس ها ناراحت و منزوی شدند، اما وبلاگ نویسی آسیبی نخواهد دید. حداقل عمر وبلاگنویسی زودتر ازعمر شبکه‌های اجتماعی به پایان نخواهد رسید. خوش بینم که ابزار همه پسندی -نه مثل فیدریدرهای امروزی که من به عنوان یک وبلاگ نویس هم هیچ کدام شان را نمی‌پسندم- بیاید که مردم بتوانند به سادگی محض، و در ساختاری یکپارچه وبلاگ‌هایی را هم دنبال کنند ولی مفهوم و به قول فرنگی‌ها کانسپت وبلاگ حالا حالاها محو نخواهد شد.

در یک سال اخیر وبلاگ نویسی‌ام کم کار شدم و بیست و پنج سالگی عملاً هیچ پستی ننوشتم. حجم کار زیاد و خدمت سربازی توفیق اجباری شد تا یک سالی وبلاگ نویسی را اولویت حساب نکنم. از این بابت توفیق بود که توانستم از دور نگاه کنم و ببینم که در این سالها چه کار کرده‌ام.

آندرفلو

اما بعد از این یک سال تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. وبلاگ قبلی‌ام را حذف کردم و underflow را ساختم. توضیحات انتخاب این اسم را در صفحه درباره می‌توانید بخوانید. در آندرفلو سعی می‌کنم چیزهایی را بنویسم که احتمال می‌دهم برای حداقل یک نفر فایده داشته باشد. من در اصل یک برنامه نویس هستم و در فرع به ساختن کسب و کار و کارآفرینی عشق و علاقه دارم. با این حساب اینجا می‌خواهم از نرم افزار و کسب و کار و فکرهای شخصی‌ام بنویسم. اگر نظریه اثر پروانه‌ای را قبول داشته باشیم یا باور کنیم که هیچ ذره‌ای در این دنیا بی تأثیر نیست، امیدوارم جهان با آندرفلو از جهان بدون آن بهتر باشد.