چیزهایی که در دو سال زندگی تنهایی تجربه کردم

پاییز ۹۷ به دلایل مختلف و متعددی تصمیم گرفتم در اواخر سومین دهه زندگی، زندگی تنهایی را تجربه کنم. مثل این سفرهایی که آدم می‌رود تا ببیند چه می‌شود و فقط احتمال می‌دهد که سفر خوبی خواهد شد اما این که چه می‌شود و چه خواهد دید را نمی‌داند. در خانه‌ای ساکن شدم، بدون وسیله‌ی خاصی. فقط از خانه پدری یک قالی ۶ متری دستباف که مادربزرگم بافته بود، رختخواب، لباس‌ها و وسایل شخصی‌ام را برداشتم و مادرم هم چند ظرف برایم کنار گذاشت و زندگی را در یک واحد از بلوکی ۴ واحدی شروع کردم.

به نزدیک‌ترین میوه‌فروشی محل رفتم، قدری پرتقال مازندران و انار شهرضا خریدم و رفتم در خانه همسایه‌ها. به اولی گفتم «این انار شهرضا هست، ناقابله» و به دومی هم گفتم «پرتقال از مازندرانه، برای شما آوردم» برای سومین همسایه هم که قیافه‌ی آویزان‌اش داد می‌زد از حضور یک مجرد در بلوک خوشحال نیست چیزی نگرفتم چون دیپلماسی هدیه روی او کار نمی‌کرد و موضع‌گیری مناسب در برابر او فعلا بی‌محلی بود تا اخم‌هایش را باز کند. این اولین قدم‌های من برای رساندن پیام صلح و دوستی به همسایه‌ها بود.

اولین شبی که در خانه خودم خوابیدم سکوت و آرامش محله محسوس بود و خالی بودن خانه از یک مهمانی احتمالی یا شلوغی نوه‌ها حسابی به چشم می‌آمد. برای من که ساعت‌های پرفشار و زیادی از روز را با افراد بسیار زیادی تعامل کاری داشتم و به خلوتی برای بازیابی انرژی نیاز داشتم تجربه تازه و جالبی بود. کم کم چیزهایی را تجربه کردم که اینجا می‌نویسم تا برای خودم بماند، وگرنه که قرار نیست که این تجربه‌ها لزوما برای کسی کاملا مفید یا مضر یا مطلقا درست یا غلط باشد. این صرفا مجموعه‌ای از اتفاقاتی‌ است که در یک زمانی برای یک نفر در یک گوشه‌ای از این دنیای چند میلیارد نفری در شرایط خاص خودش رخ داده و نه احتمالا چیزی بیشتر.

نیاز به غذا، برای بقا

چند ماه اول خیلی به تغذیه توجهی نکردم و وزن کم کردم. همیشه صبح و ظهر را شرکت بودم و فقط شام و گاهی جمعه‌ها خانه خودم بودم. یک ماه اول را سر راه خانه، یک غذایی از بیرون می‌گرفتم. تا اینکه خواهرم برایم یک اجاق گاز تک شعله هدیه آورد، که اگر نمی‌آورد تاریخ طور دیگری رقم می‌خورد و معلوم نبود کی به آشپزی رو می‌آوردم. به مدت یک سال انواع غذاهای تخم مرغی، ماکارونی، خوراک‌ها و غذاهای ابداعی ساده که اتفاقا خیلی هم خوشمزه هستند را پختم. تا این که یک روز از غرفه‌ای در باسلام، یک چاقوی دسته چوبی زنجان خریدم و فصل جدیدی در آشپزی‌ام شروع شد. نه به معنای این که غذاهای جدیدی بپزم، بلکه سهم آشپزی به نسبت سهم غذای بیرونی خیلی بیشتر شد. حالا دیگر پوست کندن سیب زمینی و خرد کردن گوجه‌ها و فلفل دلمه‌ای از یک کار سخت و زمان‌بر تبدیل شده بود به یک کار جالب و سریع و همین چاقوی ساده، کیفیت و کمیت تغذیه‌ام را بهبود داد. نقطه عطف بعدی آشپزی‌ام، هدیه گرفتن یک ماهیتابه چدنی بود. وقتی بشود غذا را بدون ترس سوختن به حال خودش رها کرد انگیزه غذا پختن خیلی بیشتر می‌شود. این ماهیتابه هم میزان آشپزی‌ام را تقریبا دو برابر کرد.

آشپزی در ابتدا یک کار حساب می‌شد. زمانی را می‌گرفت و ذهنم را مشغول خودش می‌کرد. اما به مرور که به خیال خودم به مقوله‌ی پختن و ویژگی‌های فیزیکی مواد غذایی مختلف تسلط بیشتری پیدا کردم، آشپزی را بدون زحمت همزمان با کارهای دیگر انجام می‌دادم. جدا از غذاهای پختنی، از گزینه‌های محبوب شام، غذاهای حاضری می‌خوردم. نان و پنیر و گردو و سبزی که سبزی‌اش را ارگانیک در باغچه کشت می‌کنم، یک غذای سالم و سریع است.

آشپزی البته همیشه دوران اوج و فرود خودش را داشت. گاهی پیش می‌آمد که برای یک ماه آشپزی را کنار می‌گذاشتم بدون دلیل خاصی. حتی در مورد نوع غذاها هم یک تمرکز خاصی سراغم می‌آمد که یک ماه روی غذاهای تخم‌مرغی تمرکز می‌کردم، یک ماه روی انواع ماکارونی، یک ماه روی خوراک‌های صیفی‌جات. این مدل تمرکز محور البته ریشه‌اش آنجا بود که ناخودآگاه هزینه ذهنی تصمیم‌گیری در مورد غذا را می‌خواستم برای خودم حذف کنم و می‌گفتم «خب امشب چی بپزم؟» و ذهنم سریع می‌گفت «همان غذای دیشبی را.»
در کل در این دو سال با آشپزی در حدی که بتوانم زنده و سالم بمانم آشنا شدم. چیزی که در گذشته اصلا تجربه نکرده بودم.

تمایل اشیاء به قرار گرفتن در جاهای بی‌ربط به خودشان!

گویی اشیاء دوست دارند در جاهای مختلف و بی‌ربطی قرار بگیرند و آدم را وسیله‌ی تحقق این تمایل‌شان می‌کنند 🙂 یکدفعه نگاه می‌کردم و می‌دیدم که هیچ چیز سر جای خودش نیست. آن وقت یک نصف روز جمعه صرف این می‌کردم که هر چیزی را سر جای درستش بگذارم، برگ‌های گل‌ها را جمع کنم و به جارو و گردگیری بپردازم. پیش از این درکی درستی از حجم کار لازم برای مرتب نگه داشتن یا مرتب کردن خانه نداشتم. خیال می‌کردم خانه خودش همین‌طوری مرتب بوده و هست و خواهد ماند. دشواری صرف زمان برای مرتب کردن خانه به این صرافت انداختم که چه باید بکنم و به یک راه‌حل ساده و سخت رسیدم: «خانه مرتب می‌مانَد اگر پیوسته هر چیزی را که برمی‌داریم، سریع به جای خودش برگردانیم.» با رعایت این قاعده همیشه خانه مرتب خواهد ماند.
گاهی هم پیش می‌آید که به هر حال خانه به هم ریخته است و یکدفعه قرار می‌شود مهمان بیاید. یک راه حل ۱۰دقیقه‌ای این است که همه‌ی چیزهای نامرتب را به صورت فله‌ای به جاهایی که در دید نیستند (مثل داخل کابینت و اتاق) منتقل کنم (یا بریزم) و تمام.

اما ظرف‌ها

سخت‌ترین قسمت خانه‌داری برای من، شستن ظرف‌هاست. چیزی که هنوز با آن کنار نیامده‌ام. آخرین باری که ماهیتابه را شستم سه ماه پیش بود. هر بار آن را آب می‌گیرم و غذای بعدی را در آن می‌پزم. بشقاب و قاشق‌ها را هم آنقدر در ظرفشویی تلنبار می‌کنم که پر بشود و مجبور شوم ماهی یک بار ظرف‌ها را بشورم. از هر ظرفی ۱۲ عدد دارم و تا وقتی که ظرف تمیز داشته باشم دست به شستشو نمی‌زنم. آنقدر پرداخت این «بدهی ظرفی» را به تاخیر می‌اندازم تا در نهایت ماهی دو ساعت از وقتم را یکجا صرف شستن بکنم.
بهترین راه‌حل البته خریدن یک ماشین ظرفشویی است که به خاطر مصرف آب بالا -یا به عبارتی اسراف بالای آب- هنوز با خودم کنار نیامده‌ام که بگیرم، ولی احتمالا در پروسه‌ی تسلیم شدن هستم تا این مشکل را هم حل کنم.

شستن و اتو کردن لباس‌ها

تا یک سال لباس‌هایم را با دست می‌شستم. به صورت کاملا توزیع شده در طول هفته. هر صبح که دوش می‌گرفتم یکی دو تکه لباس را در تشت می‌انداختم و شب می‌شستم‌شان. اما کار زمان‌بر و پردردسری بود. یک مینی‌واش خشک‌کن دار گرفتم و آسوده‌تر شدم. دیگر لباس‌ها را جمع می‌کنم و جمعه‌ها یکجا می‌شویم. علاوه بر ماشین لباسشویی، بند رخت آپارتمانی هم ابزار خیلی خوبی بود که یک روز به طور اتفاقی در explore باسلام دیدم و خریدم. تا قبل از آن، زمستان که لباس‌ها بیرون خشک نمی‌شد، بدون بند رخت ناچارا حجم لباس شستن‌ام را محدود می‌کردم به مساحت قالی ۱۲ متری! لباس‌ها را روی زمین پهن می‌کردم.

اتو… اما اتو از آن سخت‌ترین کارهای زندگی‌ است. مثل ظرف شستن. حوصله سربر و کسل‌کننده؛ در این مورد تا جایی که توانستم صورت مسئله را حذف کردم. سبک لباس پوشیدنم را عوض کردم که لباس‌های اتو-لازم کمتری داشته باشم و آن لباس‌هایی که اتو می‌خواهند را هم سر راه به اتوشویی می‌سپرم تا زحمت‌اش را بکشد.

هنر خریدهای روزمره

مثل همه‌ی کارهای دیگر خانه‌داری که کم کم یاد گرفتم باید با خلاقیت و سبک خاصی به صورت توامان انجام‌شان بدهم، شبیه اجرای یک هنر و نه شبیه حل کردن یک مساله ریاضی، انجام خریدهای خانه هم یک هنر است. هرچند از روغن طبیعی تا نان را از غرفه‌های باسلام اینترنتی سفارش می‌دهم ولی چیزهایی شبیه میوه یا اقلام محدود دیگری که از سوپرمارکت یا دیگر فروشگاه ها باید تهیه کنم را در مسیر رفت و آمد به کار تهیه می‌کنم و با هدف انجام یک خرید به ندرت از خانه خارج می‌شوم. لیست خرید خاصی هم معمولا ندارم. از میوه‌فروشی چیزهایی را می‌خرم که جلوی چشم باشد و از سوپرمارکت هم همینطور. از اقلام بهداشتی هم همیشه زیاد می‌خرم که به این زودی‌ها تمام نشود. هرچند خود خرید کردن مخصوصا از میوه‌فروشی و سوپرمارکت محل که با هر دوشان دوست‌ام را دوست دارم ولی با این سبک از مدیریت خریدهای روزمره، احساس می‌کنم که برای خرید کردن دارم وقت خاصی اختصاص نمی‌دهم و از این بابت راضی‌ام.

اختراعی به نام یخچال

بعد از چهارده ماه وقتی کم کم به این نتیجه رسیدم که به نظر می‌رسد یخچال در زندگی ضرورت دارد، یخچالی تهیه کردم. پیش از آن همیشه به اندازه مصرف روزانه‌ام هر چیزی را می‌خریدم. اما در نهایت به این جمع‌بندی رسیدم که وقت زیادی صرف خرید می‌شود و یخچال می‌تواند در زمان گذاشتن برای خرید صرفه جویی کند. علاوه بر به دست آوردن امکان نگه‌داری مواد غذایی در طولانی مدت، یخچال آب را هم خنک نگه می‌دارد که امکان خوبی است. قبل از یخچال تقریبا هر روز به میوه‌فروشی یا سوپرمارکت سر می‌زدم ولی بعد از آن دیگر کمتر. این کاهش معاشرت از معایب یخچال بود برای من، اما در کل یخچال وسیله خوبی است.

مراقبت‌های فنی خانه

عوض کردن یک شیر آب، تعویض شیلنگ باغچه، راه انداختن کولر، انجام یک کار برقی ساده، اتصال یک لوله آب، بررسی پشت بام در زمستان و کارهای این‌چنینی در خانه پدری معمولا توسط بچه‌های خانه تجربه نمی‌شود. همه این کارها وقت‌گیر و ضروری هستند و برای خیلی‌ها جزء کارهای دوست‌نداشتنی قرار می‌گیرند ولی چون کارهای فنی را دوست دارم، خودم انجام شان می‌دهم و با بابایم هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. گاهی هم یک کاری پیش می‌آید که باید به همسایه‌ها بگویم انجام بدهند و خود این دیالوگ برقرار کردن که منجر به انجام آن کار بشود هم یک جور مهارت زندگی است.

بیماری در تنهایی

مریض شدن در تنهایی، از آن چیزهایی هست که باید هرکس قبل از مردن تجربه کند. خودت هستی و خودت. حالا باید بتوانی در حالی که مریض هستی هم روحیه‌ات را حفظ کنی هم از خودت مراقبت کنی. تجربه‌ی شیرینی نیست، آنچنان سخت و محال هم نیست، اما خیلی چیزها در مورد زندگی و شاید هم مرگ به آدم یاد می‌دهد.
یک شب مریضی عجیب و سخت و از جنبه‌ای ترسناک را در تنهایی تجربه کردم. شب عجیبی بود که شاید یک موقعی در موردش نوشتم.

مهمانی‌ها

تجربه‌ی تدارک دیدن مهمانی هم تجربه خوبی است. از مهمانی خانوادگی تا مهمانی دوستان و همکاران. یک مهمانی شلوغ، حداقل یک روز آمادگی و تدارکات نیاز دارد. مرتب کردن خانه، آماده کردن لوازم، انجام مقدمات، آشپزی احتمالی، مدیریت زمان، پذیرایی، وقت گذراندن با مهمان‌ها و در نهایت برگرداندن خانه به حالت عادی. به نظرم مهمانی هنر انجام مجموعه‌ای از همه کارهای خانه‌داری است در یک روز، بدون این‌که فشاری به خودمان بیاوریم.

ارتباط با همسایه‌ها

فهمیدن خواسته‌ی همسایه‌ها مهم است. مثلا یک همسایه برایش مهم بود که باغچه مشترک را به نوبت همه آب بدهیم ولی این را نمی‌گفت و من هم نمی‌دانستم و دیر متوجه‌اش شدم. به جایش یک شیر آب نصب کردم که آب دادن باغچه خیلی راحت بشود و جبران زحمت‌ش شده باشد و خودم هم بعد از آن مشارکت کردم. با همسایه‌های بلوک و هم همسایه‌های محل به مرور زمان دوست شدم. با هر کدام‌شان یک جور. چیز دیگری که یاد گرفتم این بود که در همسایگی گذشت کردن و خوش اخلاقی لازم است وگرنه اوقات آدم تلخ می‌شود گاهی از کم‌توجهی همسایه‌ها به حقوق همدیگر.

کارهایی برای افزایش روحیه

تنهایی زندگی کردن به هر حال گاهی دل آدم را افسرده می‌کند. برای افزایش روحیه‌ام کارهای مختلفی می‌کنم. از سر زدن به خانواده و دوستان و مهمان دعوت کردن و ورزش کردن گرفته تا کتاب خوب خواندن، گل و گیاه جدیدی برای داخل خانه یا حیاط تهیه کردن و رسیدگی به گل و گیاه‌ها. پرنده‌ها را هم خیلی دوست دارم و برای یک دوره کوتاهی دو جوجه خروس هم گرفتم و چند سفر هم با خودم این طرف و آن طرف بردم‌شان ولی به خاطر مشغله زیاد ترسیدم یک موقع گرسنه و تشنه بمانند و علی‌رغم میل‌ام باهاشان خداحافظی کردم. علاوه بر این در طول این دو سال حیاط خانه را که هیچ گیاهی در آن وجود نداشت تبدیل به یک باغچه بزرگ کردم با چند نهال میوه، انواع گل‌ها و سبزیجات و صیفی‌جات. بعد از یک روز کاری، نشستن کنار باغچه‌ای که رشد درختان و گیاهانش را روز به روز دیده‌ام، روح افزاست.

مؤخره

تنها زندگی کردن، تجربه‌ی خوبی بود. اگر به گذشته برگردم، باز هم همین کار را می‌کنم. در مجموع فواید این تجربه از زحمت‌اش خیلی بیشتر بود. اما این‌که آیا تنها زندگی کردن برای همیشه کار جالبی است؟ معتقدم که قطعا نه و من هم برای برهه‌ای انتخابش کرده بودم. حالا اما بعد از نزدیک به دو سال تنها زندگی کردن هر بار که در خانه را باز می‌کنم و چراغ‌ها را روشن می‌کنم چیزی که بیشتر خودنمایی می‌کند احساس خفیف -و البته رو به فزونی- تنهایی است، نه آن خوشحالی یک سال اول از بابت داشتن یک خلوت و آرامش بی‌نظیر. برای من انگار تاریخ مصرف این دوره از زندگی رو به تمام شدن است.

علاوه بر همه چیزهایی که نوشتم، یک چیز دیگر را هم به شکل عمیقی یاد گرفتم. همیشه کمترین سهم اهمیت را به این که «مردم چه فکری می‌کنند» داده‌ام و بیشترین سهم را به این که «کار درست چیست؟». در این دو سال به هر حال قضاوت‌هایی را که افراد بدون داشتن اطلاعات کافی در مورد من و این تصمیم پیش خودشان می‌کردند، حس کردم. این یک تجربه‌ی گرانبها بود برایم که چقدر راحت ما در قضاوت کردن می‌توانیم به اشتباه بیفتیم و باید مراقب باشم من در مورد دیگران این اشتباه را نکنم.

در نهایت اگر یک برادر کوچک‌تر داشتم که از نوجوانی گذشته بود و مثلا می‌خواستم با او در مورد چنین تجربه‌ای حرف بزنم یا مشورت بدهم، شاید برایش چنین چیزهایی می‌نوشتم:

اگر می‌بینی خانه برایت شبیه هتل است، برو و حداقل یک سال تنها زندگی کن. در تنهایی خودت را بهتر می‌شناسی و چیزهایی در مورد بخشی از زندگی تجربه می‌کنی. اگر نه سربازی و نه دانشگاه و نه کار در شهری دیگر، برایت تجربه‌ی مستقل زندگی کردن ایجاد نکرده، خوب است خودت را وسط این شرایط بیندازی و تجربه کنی که برای زندگی کردن لازم است کارهایی را بکنی که لزوما دوست‌شان نداری، تا دست کم فردا تصویر درست و واقعی‌ای از ضرورت‌ها، روزمرگی‌ها، سختی‌ها، مسئولیت‌ها، تکنیک‌ها و حال و هوای خانه‌داری به عنوان بخشی از زندگی، داشته باشی و غافل‌گیر نشوی. حداقل دستاوردش همین است، که البته چیز کمی هم نیست.

4 thoughts on “چیزهایی که در دو سال زندگی تنهایی تجربه کردم

  1. رویکردتون در خرید وسایل خونه و زندگی چندماهه بدون اونا مخصوصا یخچال جالب بود.یجورایی ترک عادت بود

  2. من همیشه چیزهایی که ازتون می‌خونم، دیرتر از زمان انتشارشون بوده اما توی برنامه‌ی زندگی خودم، دقیقا همون زمانی بوده که باید می‌خوندم. این حالت اسم خاصی داره؟ 😀
    در هر حال، دم‌تون گرم که می‌نویسید.

    راستی توی این قسمت دیدگاه، یه رنگ خاکستری‌طوری به‌فونت دادید که عملا آدمی‌زاد نمی‌تونه چیزی که نوشته رو بخونه. شاید البته مشکل از مرورگر منه. خودتون لطفا inspect و مابقی رو پیش برید 😀

    1. سلام محمدحسین جان. به نظرم هم‌زمانی تصادفی وقایع و شرایط بوده 🙂
      بابت گزارش مشکل ممنونم 🙂 چون خودم هیچ وقت برای خودم کامنت نذاشته بودم متوجه این مشکل نشده بودم. رفعش می‌کنم ؛)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *