پیشنوشت:
چند سالی هست که قبل از تمام شدن سال، هدفهای سال بعدم را مینویسم. سال های اول هدفهایم مبهم و کلی بودند و معمولا به خوبی بهشان نمی رسیدم. اما ۳ سال اخیر هدفها را مورد به مورد و تا حد ممکن دقیق تعریف کردم و پایان سال نشده میدیدم که به بیشترشان رسیدهام.
اسفند ۹۵ هر روز در مسیر کار به هدفهای ۹۶ فکر میکردم. یکی از هدفها خواندن ۲۴ کتاب شد و یکی دیگر نوشتن ۱۲ پست در وبلاگ. این که الان هم دارم این پست را مینویسم به این خاطر است که فروردین در حال تمام شدن است و هنوز پستی ننوشتهام. برای من که تا چند سال پیش نوشتن سالی ۱۲۰ پست جزئی از زندگی روزمرهام بود، امروز نوشتن ۱۲ پست در یک سال کار سختی شده. امشب تصمیم گرفتم بنویسم و قبل از این که خوابم بگیرد این پست را بدون وسواس منتشر کنم. گفتم درباره دوست بنویسم که این روزها بیشتر از هر موقعی، با دوستانم زندگی میکنم.
دوست انواع مختلفی دارد. یک نوعش آن دوست دوران ابتدایی است که تا وقتی همکلاسی هستیم یار قسم خوردهایم و وقتی که سال سوم، کلاسمان را از هم جدا میکنند دلهای مان هم از هم کم کم جدا میشود. یک نوعش دوستهای دوران راهنمایی و دبیرستان است که چون در دوران نوجوانی هیجانهای مشترکمان زیاد است خیلی با هم خوشیم اما دبیرستان که تمام میشود، اگر دنیایمان اشتراکهای جدیدی پیدا نکند، دوستیمان ادامهای پیدا نخواهد کرد.
اما یک نوع دیگر دوست، دوستهایی هستند که دوست داریم همیشه با آنها باشیم. دوستانی که مایه افتخار هستند و ویژگیهای دارند که آدم دوست دارد با غرور پیش دیگران پزشان را بدهد. اما همه این ویژگیها و خوبیها یک طرف، سیگنالهای ذهنی یک طرف دیگر. نمیدانم منبع علمی این حرف کجاست (اگر واقعا به نظرتان چیز جالبی آمد سرچ کنید و من را هم روشن کنید) اما از یکی از دوستان اهل مطالعه شنیدهام که مطالب علمیای وجود دارد که میگوید این که آدمها از بعضیها خوششان میآید و از بعضی دیگر بدشان میآید به این خاطر است که فرکانسهای ذهنیشان همسو یا ناهمسو است و این امواج قدرت جاذبه و دافعه دارند. حتما برای شما پیش آمده که برای اولین بار کسی را دیدهاید و احساس کردهاید از او متنفرید یا برعکس، حس کردهاید چقدر دوست دارید با او ارتباط برقرار کنید. خودم به این احساسها کاملا اعتقاد دارم. هر بار با کسانی که حسم با آنها عالی نبوده وارد ارتباط دوستی یا کاری شدهام، در نهایت دیدم که فرصت عمرم را به نوعی هدر دادهام و این عمر گرانمایه می توانست با کسی بگذرد که حسم با او عالیتر باشد.
با آدمهای مختلفی در مورد این موضوع صحبت کردهام. دیدم که خیلیها مثل من به حس و سیگنال اعتقاد دارند.
من خودم همیشه با آدمهایی احساس خوب دارم که مجموعهای از چیزهای خوب را در شخصیت شان داشته باشد که من دنبال آن ویژگیها برای خودم هستم؛ و با آدمهایی احساس غریبگی می کنم که من را یاد گذشته خودم می اندازند یا اشکالاتی که در شخصیت من هست را ضرب در دو به یدک میکشند.
یک روز که در وبلاگ یکی از استادهای نادیدهام مطلبی میخواندم درباره این که «اگر کسی به من به خاطر این که با چاقو یا چنگال، چای شیرین را هم میزنم ایراد بگیرد و بگوید با قاشق این کار را بکن، انگیزه خوبیست برای این که با او قطع ارتباط کنم، چون از لحاظ فیزیکی چنگال و چاقو توربولانس بیشتری در مایع ایجاد میکنند نسبت به قاشق» من دیدم چهقدر با این حرفها همعقیده هستم و چهقدر در طول زندگی فشار دوستی با آدمهایی که بی توجهیشان به همه چیز، دوبرابر من بوده است را الکی تحمل کردهام. هرچند دو سه سالی بود که به شکل بیرحمانهای ارتباطم را با خیلی از دوستان قدیمی و حتی فامیلهای نزدیک قطع کرده بودم، بعد از آن مصممتر شدم که ارتباطم را با آدمهایی که از من کمدقتتر و کمهوشتر و ضعیفتر هستند قطع کنم و این کار را هم کردم.
یکی از آخرین بیرحمیهایی که مرتکب شدم این بود که با یک دوستی که میخواستیم به عنوان یک همکار جدید ارزیابیاش کنیم یک سفر تفریحی چند ساعته رفتیم. آخر سفر به دوستم گفتم: «ایشون برنامهنویس خوبی از توش در نمیاد» پرسید چرا و گفتم به خاطر این که دو بار دقت کردم، در ماشین را بست، در حالی که در بسته نشد. اگر متوجه نشد که در بسته نشده، پس بیدقت هست، اگر هم متوجه شد و دوباره در را باز و بسته نکرد، یعنی اهمال کار یا خجالتی هست و فایده ندارد.
به اعتقاد من اگر قرار باشد کار بزرگی انجام بشود و به نتیجه برسد، باید مجموعهای از آدمهای دقیق و ریزبین دور هم جمع بشوند، نه آدمهایی که وارد یک محیط میشوند و جابهجایی دکوراسیون را نمیفهمند، ناراحتی پنهان آدمها را تشخیص نمیدهند، کاربرد دقیق کلمات را نمیدانند، ارزش وقت خودشان را نمیشناسند، تاثیر رویدادهای کوچک بر روندهای بزرگ را نمیفهمند و کارهایی که میکنند را به کیفیت نهایی نمیرسانند.
حس و سیگنالها مهم هستند. وقتی یک روز با یک نفر در کار یا دوستی یا زندگی به بن بست میرسیم دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا از اول سیگنالهایمان همسو نبوده و تحمل کردهایم، یا ارتباطمان در حالی پیش رفته که خودمان نمیدانستهایم از چه چیزی خوشمان میآید و از چه چیزی بدمان میآید و با گذر زمان و تکمیل چارچوبهای شخصیت خودمان اینها برایمان شفاف شده.
من دوستهایی دارم که عقیده سیاسی و دینیشان با من متفاوت است، اما عاشق دقت نظرشان در کارشان هستم. دوستهایی دارم که هر بار دستنوشتههای احساسی خنده دارشان را میخوانم به خودم میگویم این رفیقمان واقعا افتضاح مینویسد ولی عاشق معرفت و از خودگذشتگی و فعالیتهای اجتماعیاش هستم. دوستی دارم که وقتی حرف میزند نمیفهمم چه میگوید و دوست دارم اصلا حرف نزند، ولی وقتی میرود حرفهایش را مینویسد میگویم این عجب نابغهایست.
خوشبختانه دوستهایی هم دارم که چند ویژگی خوب را یکجا دارند، هم خوب مینویسند و مطالعه میکنند، هم کاری هستند، هم خوب فکر میکنند و برنامه میریزند و رهبری میکنند.
در دوستی باید حداقل یک چیز «لعنتی» توی طرف باشد تا دلت بخواهد همیشه با او دوست باشی. اما اگر بخواهی کارهای بزرگتر بکنی باید دنبال باورهای اساسی و ریشهای مشترک باشی، در این صورت هر نوع کار و زندگی و پروژهای را با خیال راحت میشود پیش برد. خیلی از چیزهایی که به سرانجام خوبی نرسیده به خاطر این بوده که در قالب «دوستی» و با تکیه بر سیگنالهای ذهنی همسو انجام نشده و خیلی از اتفاقهای بزرگ به خاطر همسو بودن فکر چند رفیق شفیق رقم خورده است.
دوست خوب، دوستیست که دست کم احساس کنید نسخه بک آپ شماست و اگر روزی هکرها شما را از صحنه روزگار حذف کنند، او جای خالی شما را به خوبی پر میکند.
پینوشت:
بله از پیشنوشت پیداست که روز آخر فروردین این نوشته را شروع کردم اما روز آخر اردیبهشت به پایان رسید. باید یک دوست خوب پیدا کنم که شوق نوشتنم را زنده کند 🙂
عالی بود
بعضی ها آنقدر شیرین اند که دوست داری سیبل همه تیرهایشان باشی. هر شب منتظری و به این امید چشمشان را میبندی تا آفتاب طلوع کند، زودتر صبح بشود، سر از بالش برداری و دست و روی شسته یا نشسته خودت را به آنها برسانی و سلامشان کنی.
بعضی ها حتی اخم هاشون هم دوست داشتنی است. از قصد به جانشان نق میزنی سر به سرشان میگذاری تا…
با حدود یک سال تاخیر، سلام
ببخشید غلط املایی داشتم:)
با گوشی بودم