اگر به گذشته برمی‌گشتم

محمدرضا شعبانعلی مطلبی نوشته با عنوان اگر به گذشته برمی‌گشتم. از این مطلب‌ها بود که وقتی ساعت ۱۱ شب مشغول وبلاگ‌خوانی پیش از خواب بودم، رسما بی‌خواب‌ام کرد.

می‌گوید:
“ما هیچ‌وقت به گذشته برنمی‌گردیم. اگر هم برگردیم، با همان سطح از دانش و شعور و نگرشی به گذشته باز خواهیم گشت که پیش از این، در آن نقطه داشته‌ایم.
بنابراین، یک حرف احمقانه این است که بگوییم: «اگر به گذشته برمی‌گشتم این کار یا آن کار را انجام می‌دادم». و من قصد دارم در این نوشته، این کار احمقانه را انجام دهم.”

لیست بنده هم از این قرار است…

  • برای یادگیری زبان انگلیسی زودتر و بیشتر وقت می‌گذاشتم.
  • باز هم مسیر برنامه‌نویسی را پیش می‌گرفتم اما این بار به پروژه‌های open source هم می‌پرداختم.
  • باز هم از ۱۵ سالگی کار کردن را شروع می‌کردم نه زودتر.
  • وبلاگ‌نویسی را کنار نمی‌گذاشتم.
  • تلویزیون ندیدن را زودتر از ۱۶ سالگی شروع می‌کردم.
  • فیلم‌های فاخر بیشتری می‌دیدم.
  • با موتور سفرهای بیشتری می‌رفتم و باز هم ون می‌خریدم و سفرهای تنهایی می‌رفتم اما این بار در سفر بیشتر کتاب می‌خواندم.

 

  • وقت مطالعه روزانه را هیچ وقت با چیز دیگری جایگزین نمی‌کردم.
  • عادت بد «مجبور کردن خود به تا آخر خواندن کتاب‌ها» را کنار می‌گذاشتم.
  • بیشتر کتاب‌های تاریخ و روانشناسی می‌خواندم.
  • دوباره به جای ارشد خواندن بعد از لیسانس، سربازی می‌رفتم.
  • زندگی روزمره را زودتر با تئوری‌های آمار و احتمال، ریسک و تصمیم‌گیری درگیر می‌کردم اما باز هم همیشه توصیه‌ی طلایی «تحلیل با عقل، تصمیم با قلب» را اجرا می‌کردم.
  • هدف‌گذاری سالانه را از ۱۰ سالگی تمرین می‌کردم نه از ۲۰ سالگی.

 

  • با خانواده وقت‌های باکیفیت و اختصاصی بیشتری می‌گذاشتم.
  • باز هم برای دو سال تنها زندگی می‌کردم اما زودتر و این بار همان اول ماشین لباسشویی می‌خریدم.
  • باز هم برای طبخ غذاهای مرسوم مثل قرمه سبزی وقت نمی‌گذاشتم.
  • زودتر سراغ پرورش گل و گیاه می‌رفتم.
  • زودتر علاقه‌ام به ساختن چیزهای چوبی را جدی می‌گرفتم.
  • باز هم قفس بزرگی می‌ساختم و پرورش و تعامل با ده نوع حیوان خانگی را برای یک سال تجربه می‌کردم.

 

  • الفبای اقتصاد را یاد می‌گرفتم.
  • هیچ وقت در کسب و کاری که دلم همراه آدم‌هایش نبود مسئولیتی برنمی‌داشتم.
  • باز هم استارتاپی را با دوستانم شروع می‌کردم.
  • باز هم به باسلام می‌پیوستم.
  • به آدم‌های بااستعداد و جسور باز هم اعتماد می‌کردم و فرصت‌های بیشتری در اختیارشان می‌گذاشتم.
  • آدم‌هایی که یک کار غیرمعمولی و غیرمعقول در زندگی‌شان نکرده‌اند را هیچ وقت استخدام نمی‌کردم.

 

  • مصرف فست فود، نوشابه و مواد غذایی صنعتی را به صفر نزدیک می‌کردم.
  • پیاده روی هر شب و ساعت خاموشی تکنولوژی را زودتر شروع می‌کردم.
  • به خواب منظم و کافی بیشتر اهمیت می‌دادم.

 

  • چند بار اردو جهادی می‌رفتم.
  • بیش‌تر پای درس نهچ البلاغه می‌رفتم.
  • بیشتر و بیشتر سعی می‌کردم برای آدم‌ها کاری کنم، حتی طوری که متوجه نشوند.
  • باز هم وظایف درستی که توسط هیچ کس قرار نیست دیده یا قدردانی بشود را انجام می‌دادم.
  • به عنوان وظیفه اجتماعی، باز هم گاهی برای این که حقی را پس بگیرم، بیش از خود آن حق هزینه می‌دادم.
  • به حکمت همه‌ی رنج‌ها -که کلاس‌های درس زندگی هستند- دقت بیشتری می‌کردم.
  • خیلی زودتر سعی می‌کردم خودم و عیب‌هایم را بشناسم و از ناپختگی‌هایم عبور کنم.
  • باز هم به همه می‌گفتم که رسیدن به نتایج قطعی با تکیه بر تجربیات قبلی در این دنیای چند وجهی پیچیده را کنار بگذارند.
  • سعی می‌کردم زودتر نگاه کردن به دنیا از نگاه دیگران را یاد بگیرم.
  • ابراز احساسات به پدر و مادرم را زودتر یاد می‌گرفتم.
  • ده سال زودتر تعارفی بودن را با «صراحت توام با ادب» جایگزین می‌کردم.
  • دقیق گوش کردن و نپریدن وسط حرف دیگران را زودتر تمرین می‌کردم.
  • زودتر توجه به اندیشه‌ها و نه آدم‌ها را یاد می‌گرفتم.

5 thoughts on “اگر به گذشته برمی‌گشتم

  1. دلم میخواد بدونم شما(شما به عنوان یک ادمی که از نظر من جزو دسته ی پرفکتها قرار میگیرید گرچه میدونم چیزی که من از مجازی میبینم،لزوما همه ی واقعیت نیست) هیچوقت شده حس کنید چقدر بقیه عالی ان و شما چقدر مثل فلانیا عالی نیستید؟

    1. سلام. اولا اگر می‌خواهید به سقوط کسی -مخصوصا آدم‌های کم‌ظرفیت و زودباوری مثل بنده- کمک کنید، ازشون به طور مبالغه‌آمیزی تعریف کنید. پرفکت کیلویی چند هست و پرفکت رو چه کسی تعریف می‌کنه؟…
      حرف خاصی برای گفتن در این مورد ندارم که چرا فکر می‌کنیم دیگران عالی هستند و من نه؟ بله همه ما به نوعی گرفتار این فکرهای بیمار هستیم و کمتر کسی رو دیدم که اینطور گرفتار نباشه. آدم‌هایی دیدم که از نفس تونستن بگذرن و براشون بازی «من از دیگران باید بهتر باشم» خالی از معنا شده، اون‌ها کمال رو در جای دیگری دنبال می‌کنن و به مراتب از میانگین آدم‌ها بالاتر هستن چون اصلا زمین بازی رو عوض کردن. به جای رقابت در بازی نفسانی بهتر بودن از همکار و دوست و رقیب، خودشون رو هیچ می‌پندارن و در زمین بازی رضای خدا معنا رو برای خودشون جستجو می‌کنن و اونجاست که می‌بینیم خلا عزت نفس ما گرفتارها در اون آدم‌های بزرگ وجود نداره. در اون زمینی که اون‌ها بازی می‌کنن نفسی عزیز و طبعی منیع می‌یابند. من این‌ها رو از دیگران شنیدم ولی متاسفانه خودم بویی نبردم.

      ولی در کل why do I always think others are better than me رو جستجو کنید.

  2. خب شاید باید بجای کلمه ی پرفکت، تحسین برانگیز رو میاوردم.
    صحیح میفرمایید، منتها بعدش میخواستم بپرسم چیکار میکنید وقتی اون حس میاد سراغتون؟در واقع مورد سوالم بیشتر کارهاییه که افراد در برابر اون حس انجام میدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *