به نام خدا
در مقدمه بگویم که از این یادداشت و بقیه یادداشتها دربارهی کار، چند هدف ساده دارم: یکی نظم دادن به ذهن خودم دربارهی چیزهایی که تصور میکنم یاد گرفتهام، دیگر به دست آوردن فرصت گفتگو با دوستانم روی موضوع و شنیدن ایدههای دیگر، و در نهایت ارجاع دادن به نوشته در زمان لازم، به جای بارها شفاهی و خلاصه یا ناقص تعریف کردن آن.
حرف بدیهی دیگر این است که هر یادداشتی، تا آن لحظهای که منتشرش کردهام به نظرم ارزش گفتن داشته و به هر حال تاریخ انقضایی دارد. اگر خواندید و احساس کردید تکهای از پازل فکرهای در حال شکل گرفتن خودتان را پیدا کردهاید، احتمالا در زمان مناسب مطلب مناسبی را دیدهاید، در غیر اینصورت وقتی بوده که صرف شده.
بگذارید چند وضعیتی که در کار کردن تجربه کردهام و به شکل خوبی در خاطرم مانده را برایتان توصیف کنم، بعد دربارهی حس مشترک آن وضعیتها ایدهای را بنویسم. به علاوه لازم است این را بگویم که هرجا از یک احساس غیر مثبت حرف زدم، آن احساس متوجه «دیگرانی» نیست، نتیجهی توان و تصمیمهای خودمان در برههای بوده.
وضعیت اول: دلچسبی شب-شرکت-مانی
آن اوائل، کار که در شرایط سختی قرار میگرفت و تصمیم میگرفتیم شب را هم بمانیم در شرکت، برای استراحت کارمان آسان نبود. هم پیدا کردن فضا و امکانات مناسب برای خوابیدن سخت بود و هم امکان دوش گرفتن وجود نداشت. همه -منظورم بیست نفری که بودیم- هم حسابی سرمان شلوغ بود و فرصت فراهم کردن شرایط مناسب را نداشتیم. آن دوران اگر پتویی از یک گوشهای پیدا میکردم و کاپشنام را بالش میکردم و در گوشهای میخوابیدم، در مورد رسیدن صبح، احساس امنیت و آسودگی کافی نداشتم. ناخواسته کیفیت خواب صبحام پایین میآمد و از زمانی که آفتاب میزد، نیمهبیدار انتظار میکشیدم که ۷ صبح، یکی از بچهها قبراق و سرحال برسد و من هم دیگر ناچار روز کاریام را شروع کنم. از این بابت احساس درک نشدن و تنهایی میکردم. دقیقا در همین شبها، بعضی از بچهها که لزومی نداشت بمانند، دیرتر میرفتند، حواسشان به تهیهی شام بود و به صورت کلامی انرژی میدادند؛ این بسیار انرژی بخش و دلگرمکننده بود. بعدها که امکانات شب-مانی را فراهم کردیم، شبی که در شرکت در رختخواب گرم و نرم، در یک اتاق نسبتا مستقل سر روی بالش میگذاشتم، با وجود خستگی پرکاری، احساس شیرینی را تجربه میکردم از بابت توجهی که به حال کسی که لازم است شب در شرکت بخوابد شده و احتمالا از این حس، حسهای مثبت دیگری مثل امید، ارزشمند بودن و قدردانی شاخ و برگ میگرفت.
وضعیت دوم: حضور ارزشمند کارپرداز
تا زمانی که شرکت به صد نفر نرسیده بود تقریبا کارپردازی نداشتیم. ما بودیم و یک عالمه کار عقب مانده که باید بیرون از شرکت انجام میدادیم و خب البته انجام نمیدادیم. مثلا اگر باید یک وقت یکی دو ساعته میگذاشتم که مشکل فنی ماشین را با یک هزینه جزئی رفع کنم و برگه معاینه فنی را بگیرم، چون فرصتش را پیدا نمیکردم، انجام نمیدادم و بارها به خاطر نداشتن معاینه فنی جریمه میشدم و آن مشکل فنی جزئی هم به یک مشکل کلی تبدیل میشد و در نهایت با یک هزینه مالی و زمانی بیشتر انجاماش میدادم. مثال دیگر انجام یک کار اداری است که آنقدر انجام نمیدادم که دیگر غیر قابل انجام میشد و تبعاتی پیش میآمد. یا نمونهی دیگر این که اگر گرفتن نوبت دندانپزشکی کار سادهای نبود، آنقدر به تعویق میانداختم که آسیب جزئی تبدیل به آسیب کلی میشد. این دستتنها بودنِ بچههای پرکار با وجود علاقهای که به کارشان در شرکت داشتند، اضطراب و حس مورد بیتوجهی واقع شدن ایجاد میکرد. تا این که گذشت و دورانی رسید که عمدهی کارهای بیرونی را میشد سپرد به جناب کارپرداز. حالا هر بار که کاری را میسپرم، همزمان چند احساس خوب را تجربه میکنم از بابت این که میتوانم روی مسئولیتم در شرکت متمرکز باشم و خاطرم از بابت کارهای دیگر آسوده باشد.
وضعیت سوم: شرایطی به خوبی خانه
شرکت از همان روزهای اول شبیه خانه بود. کف شرکت فرش و موکت است. هر جا بخواهیم مینشینیم روی زمین و با دوستانمان حرف میزنیم. صبح که میآییم سفرهی صبحانه پهن است و ظهر سفرهی ناهار با غذاهای خانگی. عصر هم هر وقت گرسنه و تشنه باشیم آشپزخانهای هست که چیزهای مختلفی در آن میشود پیدا کرد. رفتار همه با هم محترمانه و مشفقانه است و ربطی بین محترم بودن آدمها و مسئولیت شغلیشان نیست. خسته که بشویم جایی برای دراز کشیدن هست. مریض که باشیم، دوستانی هستند که همدلانه جای خالیمان را پر کنند. اتفاق تلخ و شیرینی اگر برای کسی بیافتد، تنها نیست. ذهن که خسته بشود، روی میزها یا در گوشه و کنار شرکت چیزهایی برای بازی کردن پیدا میشود. پدر و مادرها بدون محدودیتی بچههای کوچکشان را میآورند شرکت و در کل چهرهی شرکت شبیه خانهای است که یک عالمه دوست دور هم جمع شدهاند و با کامپیوترهایشان کارهایی میکنند. فراهم کردن چنین شرایط محیطیای برای دویست و پنجاه نفر و حفظ فرهنگی که توصیفاش کردم کار آسانی نبوده و هر بار که به این خانه بودنِ شرکت فکر میکنم، دلم میخواهد ایمیلی برای همهی بچهها بفرستم و از چیزی که ساختهاند تشکر کنم.
حالا بگذارید چیزی را که چند روز پیش از محمدرضا شنیدم برایتان تعریف کنم.
تعریف میکرد که یک افسر نظامی تعریف میکرده که رساندن آب خنک و غذای گرم به خط مقدم جبههی جنگ موضوع خیلی ظریف و مهمی است. تا وقتی که سربازها در خط مقدم آب خنک و غذای گرم به دستشان برسد، اطمینان خاطر دارند که اوضاع عقبه خوب است و با دل قرص میجنگند. فرامتن آب خنک و غذای گرم برای آدمهای جبههای که زیر آتش است، این است که: «خاطرتان آسوده، همه چیز فراهم و تحت کنترل است. برای موفقیت چیزی کم نداریم و ما این پشت حواسمان به احوال شما هست».
شنیدن این مفهوم جالب، انگیزهی نوشتن این مطلب بود و بعد از آن فکر میکنم زیاد با این عینک به کار در شرایط سخت نگاه کردم. شما هم تجربهی رسیدن یا نرسیدن آب خنک و غذای گرم به خط مقدم را داشتهاید؟ اگر دوست داشتید بیایید در موردش گفتگو کنیم؛ دوست دارم چیزهای جدیدی یاد بگیرم.
اهل مسجد رفتن نبودم. شهرسکونت که عوض شد به سبب دوستان، مسجد محله و پایگاه بسیج رو شدم. پیگاه الافی بود و عملا کاری نبود، بخاطر همین زیاد دوست نداشتم پایگاه برم. یه روز صبح برای دعای ندبه، با بچه ها رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا بود که با دوستای جدید آشنا شدم و نقطه ی عطف زندگیم شد.
دیگه مسجد محله و پایگاه خیلی کم میرفتم و یکسره مسجد جامع بودم. اونجا تیم بودیم و بزرگی داشتیم که کل زندگی و تفکرم رو مدیونش هستم.
کارهای فرهنگی، عدالتخواهی و انقلابی میکردیم. کارگاه نویسندگی، سینما، شعر و ادبیات، غرب شناسی، مفاهیم قرآن، تفکر شهید آوینی و مطهری و… برگزار میکردیم.
بزرگترین مانع فعالیتمون هم مذهبی های خشک شهر و مسجد و مخصوصا پیرمردا بودن.
چه سیلی ها بابت فعالیتمون ک نخوردیم!
خلاصه اینکه بین لایف استایل تو و آقایا خیلی وجه اشتراک نسبت به رهبر تیممون (خدا رحمتش کنه) و بچه های تیم مسجدجامع (که بعدا شدیم گروه فرهنگی-هنری شهید بهروز محمدی) میبینم و واقعا خوشحالم.
هروقت دیدی دیگه دغدغه های گذشته ت رو نداری؛ دیگه ازاین فضای متنت و دغدغه هایی که توش هست دور شدی، بدون دیگه اشتباه داری میری همونطور که من الان گرفتارش شدم و خارج شدن ازش سخته…
***
اگر آب خنک و غذای گرم هم نرسید، اگر فرمانده دیگه نبودش این پایان ماجرا نیست، یک سرباز که به آخر خونه شطرنج برسه، تازه شروع فرماندهیشه!
منتظر خونه ی آخر نباش، وسط میدون فرمانده شو!
تجربهای که از سوختن زیر آتش خط مقدم نوشتید، خیلی با احساس درک شدگی متقابل ارتباط داره.
آدمها در هر مقطعی که باشن نیاز شدید به فهمیدهشدن دارند.
و من زمانی که زیر فشار انبوه کار و مسئولیت بودهم هر دو شکلش رو تجربه کردهم. احساس همدلی و درک شدن و دریافت انرژی مثبت از اطرافیان، ولو با گفتن یک جملهی ساده که: “خدا قوت! میدونم چقدر این روزها تحت فشاری”.
و احساس غمانگیز تنهایی که از انتظارات بیجای اطرافیان یا درک نکردن شرایط طرف مقابل و همدلی نکردن میاد، ولو با یه جملهی ساده که: “پس شما دارید چهکار میکنید اینجا؟”.
نکتهی جالبش اینه که آدم وقتی از روزهای سخت عبور میکنه تلخی اون سختیها شاید خیلی در خاطرش نمونه، اما اون احساسی که از درک شدن یا درک نشدن بهش منتقل شده تا ابد در حافظهش ثبت میشه.